دخترک دارد می رود!

سلام و اینا. تصمیم گرفتم برم مشهد. همینجوری ییهویی :) نیاز دارم برم یه جایی یه کم با خودم و خدا خلوت کنم. خیلی وقته دلم مشهد میخواست. پارسال تقریبا همین موقعا رفتم مشهد. چند ماه پیش هم به نیت مشهد یه چادر خریدم که اصلا سرم نکردمش و قراره افتتاح بشه :دی

یه سفر 4-5 روزه که از فردا صبح، 5 شنبه تا دوشنبه ادامه داره. میخواستم دو شب بیشتر نمونم که هزینه هام زیاد نشه. ولی دیگه اینجوری شد. برای بلیطا و هتل، تقریبا یکی از حسابام خالی شد، ولی عیبی نداره. تازه فولبرد هم نگرفتم و این خرج ها ادامه داره.

بعدش اینکه یه حس عجیبی دارم که الان که فکرشو میکنم همچین نادر هم نیست و قبلا هم اتفاق افتاده. ولی حس میکنم ممکنه برنگردم از این سفر. نمیدونم چرا. حسه دیگه! خلاصه که اگه ندیدمتون حلالم کنید و بیایین اینجا برام دعا کنید و بگید خوب شد لااقل هنوز پایان نامشو ننوشته بود و از شرش خلاص شد :دی هرچند من این چند وقته انقدر بی معرفت شدم و به هیچ کس سر نزدم که دیگه تقریبا فراموش شدم. خوبیش اینه که اگه نباشم کسی متوجه نمیشه.

هوا هم یجوریه که نمیدونم چی بپوشم.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴

منِ :|

دلم برای خودم تنگ شده. ناراحت نیستما. یه جورایی مبهوتم. که چقدر عوض شدم. منی که معروف بودم به دختری با لبخندهای همیشگیش، منی که همیشه :) ته جمله هام بود، چقدر خنثی شدم. منی که به ترک دیوار هم گیر میدادم، حتی به آهنگ لیلا خانوم! حالا این همه اتفاق ریز و درشت دور و برم میفته و من همچنان زیپ دهنمو میبندم و میرم و میام! یه حس ترس همراه با شوکه شدن خفیف دارم. نه این که اینو نمیدونستما، نه. اما با خوندن پست های قدیمیم شدیداً برام آشکار شد. احساس میکنم از این :) به :| یا شاید تا حدودی :( تبدیل شدم! :| حس مزخرف و ترسناکیه

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۹ آذر ۹۴

15 آبان 94

امروز خوب شروع نشد. اما یه روز خوب شد. یه روز که دوست دارم توی خاطرم بمونه. یه روز که برام مهمه و نمیخوام به هیچ قیمتی فراموشش کنم. میخوام فکرام یادم بمونه. دلم نمیخواد حسم به امروز، یه حس گذرا باشه. امیدوارم حفظش کنم :)


  • دخترک ...
  • جمعه ۱۵ آبان ۹۴

داغانگیسم مفرط

این روزا اصلاً حوصله خودمو ندارم. کار خاصی هم نمی‌کنم. ازین حس‌هایی که دلت میخواد دنیا برای یه مدتی تعطیل بشه و زمان بایسته و همه چیز و همه کس تنهات بذارن و با خودت تنها باشی.

و دقیقاً وقتی این حس سراغت میاد، دنیا هم انگار لج میکنه و زمین و زمان بهت فشار میاره با موضوعات و کارای ریز و درشتی که سرت هوار میکنه.

بخاطر همین، حس درماندگی عمیقی دارم. انگار برای چیزی مدت‌ها جنگیدم! و حریفم، قَدَرتر از این حرفا بوده و مجبورم با همه خستگی‌های این مدت، تسلیم بشم در برابرش!

تووی این هیری ویری، جناب خواستگار هم هی اصرار داره که باز با خانواده بیان صحبت کنن و بیشتر بفهمیم مسائلی که من بهش اشاره کردم تا چه حد جدیه. نمیدونم چرا انقدر خودشو درگیر میکنه. خب وقتی من میگم جدیه، حتماً هست دیگه! باید به اونم ثابت کنم؟!

موضوعاتی رو که باید توی پایان نامه‌ام بهش بپردازم و تا اینجا در موردشون مطلب پیدا کردم، فهرست کردم. 38 تا فایل word شد که هر کدوم هم حدود 30 تا 40 صفحه هست! قسمت بدش اینه که هر کدوم کاملاً مستقل هستن و نمیشه به هم دیگه ربطشون داد و انسجام ایجاد کرد. و قسمت بدترش اینه که این 38 تا، تازه مواردی هستن که یه چیزایی در موردش پیدا کردم! خیلی از مفاهیم یا موضوعاتی که باید بهش بپردازم توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه و یه دانش عمیق و سال‌ها مطالعه میخواد که بتونم خودم نظریه‌پردازی کنم!!! یکی نیست به من بگه آخه چرا همچین موضوع سخت و نشدنی‌ای انتخاب کردی؟ کی قراره ارزش کارت رو درک کنه؟ کی قراره وقتی سنوات خوردی، شهریه دانشگاه و خوابگاهت رو بده؟ و این سنوات خوردن، مساویه با از دست دادن فرصت‌های جذب هیئت‌علمی!

مسئول آموزش هم زنگ زده میگه تأییدیه تحصیلی ارشدت رو هنوز نفرستادن و خودت شخصاً باید بری پیگیری کنی و بیاری! وگرنه ترم بعد، امکان ثبت‌نام آموزشی نخواهی داشت! :| بعد از 7 ترم درس خوندن من و حتی تدریسم توی این دانشگاه، تازه یادشون افتاده مدرک من رو استعلام کنن! حالا با این همه کاری که دارم و این همه بی انرژی بودنم، باید هلک هلک پاشم برم تبریز. اونم با این سرمای هوا.

این چند وقته باشگاه هم تعطیل بوده و ورزش نکردم! یه ذره «فعال‌سازی رفتاری» ای هم که توی زندگیم داشتم حذف شده. افسرده نشم خوبه!

از صبح مثل دیوونه‌ها دراز کشیدم روی تختم و تصور می‌کنم کاش دنیا مثل یه قطار بود که هر وقت از منظره‌اش خسته می‌شدی  داد می‌زدی «وایسا دنیا، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم» :| بعدش صبر می‌کردی تا یه قطار تازه بیاد. ولله! چرا ما انتخاب‌هامون انقدر محدوده خب :| تازه آخرش هم که قطار بایسته میخوان با یه تیپا بندازنمون جهنم لابد :|

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴

چرا من حرف زدنم نمیاد؟!

* رفته بودم خونه. دو روز پشت سر هم کلاس! از 8 صبح تا 6 عصر یه بند حرف زدم و با نگاه های سرشار از نفهمیدن بچه ها، خستگیم شدیداً در تنم موند. گاهی حس میکنم بعضیاشون واقعاً از نظر ذهنی کند نیستن و میخوان اذیت کنن! در این حد پرت و شوت، حرف میزنن.

* شب اول محرم عقد پسرخاله بود برای سومین بار! رکورد زدن ایشون توی فامیل. سه ازدواج در سه سال پیاپی. میگن تا سه نشه بازی نشه. خدا داند! انقدر هم عجله داشت که صبر نکرد محرم بگذره. و جالبش اینه که تا همین دو سه هفته قبل خبر داشتیم که خواستگاری فرد دیگه ای میرفت که عروس خانم فعلی نبودن ایشون! :|

* دیروز با خواهری رفتم قدم زدیم و کلی باهاش حرف زدم تا از یه تصمیم، منصرفش کنم. میدونستم فایده ای نداره ولی خب تلاشمو کردم. به یک ساعت نکشید که دیدم بله درست فکر میکردم. خلاصه که یک مورد دیگه به استرس هام اضافه شد.

* دیشب بعد از 2 ساعت کلنجار و فکر کردن به قضیه خواهری بالاخره ساعت 2 خوابیدم و 5 صبح با برادر جان اومدم تهران. کل راه در برابر خواب مقاومت کردم تا داداش خوابش نبره و حوصله اش سر نره. یه همچین بچه مسئولیت پذیر GAD ای هستم.

+ اگه میخواین نذری بدین، بیارید بدید خوابگاه ما. انقده ثواب داره که نگو :)) به همین سوی چراغ :) ترجیحاً قیمه باشه :))


  • دخترک ...
  • شنبه ۲۵ مهر ۹۴

آدمِ سخت

یه آدمی دور و برمه به اجبار، که آدم سختیه. هم اتاقی جدیدم رو عرض میکنم. در تمام این سالهای خوابگاهی بودنم از 83 تا الان، کسی رو مثه این ندیدم! از هر دری که باهاش وارد میشم به بن بست میخورم. بعضی وقتا واقعا حس میکنم کور و کره. انگار انتخابی عمل میکنه و تک بعدی!

ازینا که اگه باهاش هم غذا بشی، قبل از اینکه غذاتو بکشی، غذا رو دهنی میکنه (بدون اینکه آدمی باشه که این چیزا براش مهم نیست).

باید همیشه بهش یادآوری کنی که وقتی جایی رو ترک میکنه، در رو ببنده. بارها بعد از اینکه از اتاق رفته بیرون، حس میکنم خب رفته چادرش رو جلوی آینه قدی دم در مرتب کنه و بعد برمیگرده خداحافظی میکنه و در اتاق رو هم میبنده، اما بعد از سه ساعت میبینم امیدم واهیه و همینجوری ول کرده رفته!

یا فکر میکنه وقتی نصف شب موبایلش زنگ بخوره، اگه در تراس رو باز کنه و بره اونجا حرف بزنه، مزاحم خواب من نمیشه و صداش نمیاد!

وقتی چندبار در حقش لطف میکنی و یک بارش رو متوجه میشه بالاخره، بهت میگه من هم فلان کارو برات انجام میدم، اما موقعش که شد، همه ی تلاشش رو میکنه تا بهت بفهمونه لطفش به دلیل شرایط خاصی که تو داری، برات مناسب نیست وگرنه برات انجام میداد.

یا مثلا چند بار بی مناسبت براش هدیه میخری، اما تا هزار روز بعد از تولدت یادآوری میکنه که میخوام برات ازون شلوارک های جین که دوست داری بخرم و هیچ وقت نمیخره؛ و از یک ماه قبل از تولد خودش بارها به دلایل بسیار بی ربط، یادآوری میکنه که ایها الناس فلان روز تولدمه.

همیشه یادش میره از چیزی که میخوره تعارف بکنه، حتی یه روز براش لیوان چای سبز خریدم، چون هی میگفت دوست داره داشته باشه. چند روز بعدش که لیوان چای سبز من شکست، رفت چندتا لیپتون بابونه و جوشونده های مختلف خرید که نیازی هم به لیوان چای سبز ندارن، چون لیپتون صافی نیاز نداره که! یکی دو بار اول که ازین لیپتون ها دم میکرد، با خنده ای احمقانه میگفت، اگه تو هم لیوان داشتی ازینا بهت می دادم :|

بارها میبینه ظرفهای مشترک نَشُسته اتاق شسته شده، اما اگه میون خروارها ظرف کثیفش، یه چاقوی میوه از من باشه، اونو نمیشوره! موقع چای خوردن، همیشه لیوانش رو از کنار لیوان من توی جاظرفی برمیداره و میاد میشینه!

همیشه تعریف میکنه که فلانی وسایلم رو بی اجازه از توی یخچال برمیداشت و دزد بود! خودش (البته با اجازه) وسایل من رو برمیداره و میگه میخرم میذارم جاش، اما هیچ وقت نمیخره!

چندبار تا حالا کلیدش رو گم کرده و وقتی میدونه این همه سر به هواست بجای اینکه یه کلید زاپاس داشته باشه، وقت و بی وقت زنگ میزنه که من فلان ساعت برمیگردم، لطفا اتاق باش! اگه بگم نیستم انقدر آه و ناله میکنه که وای چیکار کنم حالا و ...!

از بس موبایلشو توی یخچال جا گذاشته، هر وقت دنبالش میگرده، اشاره میکنم به یخچال! بارها هم این موبایل رو توی اتاق، مراکز خرید، اتاق استادش، و جاهای دیگه جا گذاشته.

از روزی که اومده شارژرش خرابه و صدای بوق بوق خالی بودن باتری موبایلش همیشه روی اعصابمه! بماند که تا حالا چندبار نصفه شب با این بوق بوقا از خواب پریدم!

هروقت ظرف میشوره و بعدش من بخوام از اتاق خارج بشم، توی دمپاییم پر از آبه، چون موقع باز کردن در، ظرفای پرآبشو میگیره روی دمپایی من!

وقتی میخوام اتاق رو جارو بکشم، یادش میفته که آشغالای روی میز و توی کیفش رو بیاد پرت کنه جلوی جاروبرقی! در حالی که سطل آشغال چندمتر اون طرف تره.

هروقت من از خونه برمیگردم، غذاهایی که میارم و میدونم توی خوابگاه سخته پختشون، میذارم وسط، اما خودش اگه یه الویه ساده بیاره، چند قسمتش میکنه تا برای چندروز غذا داشته باشه!

توی هیچ مناسبتی هیچ کسی تا حالا نتونسته از این آدم شیرینی بگیره.

هیچ کدوم از رابطه هاش بیشتر از یک هفته دوام نداشته. امکان نداره یکی بهش زنگ بزنه و قبل از جواب دادن، چند تا اخم و غرغر نکنه که «اه باز این زنگ زد» و «حوصله اش رو ندارم». ازدوست بگیر تا همکلاسی و ...! برای هر کدوم از بچه های خوابگاه هم یه اسم گذاشته و پشت سرشون استفاده میکنه. از ننه آبی گرفته تا مخمل!

مسائل دیگه ای هم هست که نمیشه اینجا بازش کرد متاسفانه.

همه ی بدی ماجرا اینه که اصلا هم آدم بدی نیست و به نظر نمیاد بفهمه که چه کارایی داره میکنه و هم اتاقی سابقش، حربه اش این بود که در همه ی این موارد باید سرش داد بکشی تا بهش تلنگر وارد بشه و بفهمه داره چه غلطی میکنه. جلوی خودش هم به من میگفت این رفتارهاشو عمل کرده یا نه؟!

+ این رفتارها ممکنه خیلیاش بی اهمیت و کوچیک باشن، ولی وقتی در کنار هم توی یه آدم جمع میشن، فاجعه ست!

+ تا امروز تلاش کردم جو اتاق خراب نشه و همینی که هست بپذیرمش، و فقط مواردی که مربوط به حقوق خودم یا سوء استفاده ست رو دوستانه بهش تذکر بدم تا تکرار نکنه یا فرصتی برای بعضی رفتارهای منفیش بهش ندم، اما از دو ساعت پیش بخاطر حرکت ناشایستش، کلا ایگنور شد. متوجه اشتباهش شده، اما من تا یه جایی میتونم برای کسی انرژی بذارم. تمهیداتی هم چیدم که هر نوع کانکشنی بینمون به حداقل برسه.

+ شلدون، توی سریال BIG BANG THEORY از این بهتره یعنی.

+ برای تلطیف فضا. خواستگار محترم قبلی رو یادتونه که ول نمیکرد، دوباره برگشته و هی زنگ میزنه و میخواد باز صحبت کنه، چون گویا یه نقاط ابهامی هست که باید رفع بشه! :دی
  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴

مردان سرزمین آن ها

مسئولیت پذیر من
مردی که در تصویر می بینید بسیار بسیار شورش را در آورده از شدت مسئولیت پذیری! این سمت بوم ما را می بینید؟ ایشان دقیقا از آن طرفش در حال سقوط می باشند!
+ به طرف ایمیل دادم که واسه فرصت مطالعاتی میخوام بیام و کلی ذوق کرد که من به کاراش علاقمندم. بعد از موافقتش حالا کلی واسه من بالا و پایین میکنه و هی میره از همکاراش میپرسه و هی میگه من اونقدری توی چنته ندارم که شما بیای 6 ماه پیش من ازم یاد بگیری و بذار برات استادای دیگه هم پیدا کنم که از اونا هم یاد بگیری و وقتت رو بهتر پر کنم و برم فلان موسسه ببینم میتونی اونجا بیای کار بالینی انجام بدی و کیس ببینی و توی کارای مطالعاتیشون کمک کنی و ازین چیزااااااااااا وای! :|
دو حالت داره! یا این آقا کلا خیلی منو زیادی جدی گرفته و فکر میکنه من برم اونجا همش میخوام سرم تو کار و درس و کلینیک باشه و اصلا نمیخوام برم ول بچرخم و خوش گذرونی کنم! یا اینکه بعدش رفته و با همکاراش صحبت کرده و اونا ترسوندنش و گفتن این دختره ایرانیه ها! خطرناکه حسن! اینم حالا داره ایرانی بازی در میاره و روش نمیشه به من بگه نیا! :دی
 از صبح نشستم فکر میکنم توی ایمیلم چی بگم که باز نره سه هفته یه مطالعه میدانی دیگه توی دانشگاهش و موسسه اش راه بندازه و تحقیق کنه :|
خلاصه که خیلی فکر میکنه خبریه، در حالی که هیچ خبری نیست :دی
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

نوشتن یا ننوشتن

نمیدونم چرا ولی انگیزه ای برای نوشتن ندارم این روزا. حتی وقتی یه ایده خوب برای نوشتن به ذهنم میرسه، چون تجربه بهم نشون داده که اون انرژی ای که باید رو از اینجا نمیگیرم، ننویسمش بهتره. انتظار انرژی مثبت هم ندارم، ولی تحمل حرف بعضی آدم ها رو هم ندارم. این که مورد قضاوت و کج فهمی قرار بگیری، از طرف آدمی که فکرش رو نمیشناسی، نمیگم چیز خیلی بدیه ولی خب باعث میشه گاهی فکر کنم که برم یه جایی کتملا ناشناس بنویسم و نظرات رو هم ببندم تا نه من تحت تاثیر حرف خواننده هام خودم رو سانسور کنم، نه کسی خودش رو ملزم بدونه که بیاد نظر بده و درخواست لینک شدن بده، و نه ازین مسخره بازی ها پیش بیاد. شاید هم فقط یه دوره دوری کارساز باشه. این مدتی که نبودم رفتم خونه و کلا لپ تاپ تعطیل بود. با گوشی هم فقط گاهی پیام دوستان رو توی واتس آپ چک میکردم. اما هنوزم انگار اونجوری که باید حس رفرش بودن ندارم. برای سلامتیم دعا کنید :|

  • دخترک ...
  • جمعه ۳ مهر ۹۴

عمر گران

قراره در ماه می 2067 بمیرم. البته اگه در اثر عوامل دیگه نمیرم! به عبارتی من از همین لحظه نگارش تا اون موقع، 18856 روز و 17 ساعت و 40 دقیقه و 6 ثانیه فرصت دارم که هر گلی میخوام بزنم به سر زندگیم بزنم. اینکه حداقل دو سالش رو باید درگیر این پایان نامه کوفتی باشم خیلی بده. و البته شاید اگه یه تایمر میذاشتیم جلومون که این مدت رو بهمون نشون بده که چجوری هی ثانیه به ثانیه داره ازش کم میشه، استفاده بهتری ازش میکردیم. خدا میدونه چقدر از همین وقت رو پای همین پست گذاشتنا و تلگرام چک کردنا و Clash of Clans ها و غیره و غیره گذاشتیم. حالا اینا که فانه! وقتایی که کلا هییییچ کاری نکردیم چی! البته منفی نگری نمیکنما، دارم فکر میکنم این نزدیک 30 سالی که از عمرم گذشته چیکارا کردم، کدوماش خوب بوده و لازم، و کدوما جاش خالیه یا نباید باشه. همه ی این فکرا فکر کنم از همون نگاه کردنم به افق در پست قبلی ناشی میشه.

شما با زندگیتون چیکار کردید و چیکار میخواید بکنید؟

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴

به آسمون نگاه کن! دیدیش؟

سازمان گنده ی X، بعد از گندهای متعددی که در بیشتر از 30 سال اخیر زده، به فکر افتاده که یه حرکتی بکنه. 2 میلیارد برداشتن دادن به سازمان Y که به یه مسئله ای بپردازند و یه بررسی اولیه بکنند تا براش سند راهبردی و چشم انداز تعریف بکنند و بودجه گذاری کنند و ازین حرفا. سازمان Y یک میلیارد و 200 میلیون برداشته داده به سازمان Z تا این کار رو براش انجام بده! سازمان Z یه مناقصه گذاشته و فراخوان داده تا سازمان های دیگه، پروپوزال بدن و پیشنهاد بدن که چیکار میخوان بکنن. توی این مناقصه یه موسسه برنده شده و 350 میلیون بهش پول دادن تا این کارو انجام بده. این موسسه هم یه تیم تشکیل داده از اعضای هیات علمی دانشگاه ها، و این اعضای هیات علمی هم یه سری دانشجوهای دکتری و ارشدشون رو گرفتن به کار، با مبالغ ساعتی 5 تومن و 8 تومن! که من هرچی فکر کردم، با توجه به تیمی که میبینم، نهایتا 100 میلیون تقسیم میشه و میره توی جیب همه این آدم های خرده ریزی که دارن کار میکنن، اونم برای هر کسی بین 2 تا 6 میلیون. و من یکی از اون هایی هستم که قراره شاید در آینده ای دووووور، این 2 تا 6 تومن رو بهش بدن!
بعد از بیش از سه ماه کار مداوم که خودمو کشتم (نه برای پولش، برای اینکه توی رزومه ام بیاد، و با توجه به این که قراردادی هنوز بهم ندادن معلوم نیست بیاد!!) دیروز یک جلسه داشتیم از صبح تا غروب، با حضور مقامات از وزارتخونه X گرفته تا امثالِ منِ نوچه. جلسه پر چالشی بود و عصرش قرار بود من یه Presentation داشته باشم که بماند که چقدر روش کار کرده بودم این مدت، و تقریبا توی این سه ماه، پایان نامم رو بستم گذاشتم کنار و فقط چسبیدم به این، بخاطر حس مسئولیت مسخره ام!
بر اساس شرح خدمات سازمان، شروع کردم طرح خودم رو ارائه کردم، اواسطش یک مسئول بسیار باسواد به نام T، بلند شد گفت ما اینا رو نمیخواییم و فلان میخوایم و بهمان! در حالی که من کاملا منطبق بر شرح خدمات عمل کرده بودم. و همین باعث شد که دهان همه ی حضار و اساتید و مسئولین کش بیاد و یکی از آروم ترین و خوش اخلاق ترین مسئولینمون قاطی بکنه، چون T داشت در مورد مسئله ای حرف میزد که هیچ تخصصی در موردش نداشت. خلاصه که کم مونده بود منو از کار بندازن بیرون و یه پاپاسی هم بابت این مدت نندازن جلوم! :| در نهایت شرح خدمات کلا تغییر کرد و همه ی کارایی که کرده بودم دود شد و رفت هوا.
جالبترش اینه که شرح خدمات جدید، اصلا و به هیچ وجه در تخصص من نیست و حتی به عنوان یک شهروند معمولی هم اطلاعات خاصی در موردش ندارم و حتی به گوشم هم نخورده، چه برسه در حد یه متخصص :| و اینگونه می شود که پروژه های عظیم مملکت شما به دست آدم های بی سوادی چون من و اون آقای T رقم میخوره!
برای انجام این پروژه لازمه که خیلی چیزا باشم. از پزشک گرفته تا مهندس شیمی و جغرافی دان و مهندس عمران و کارشناس محیط زیست و مهندس صنایع و دکترای GIS و جمعیت شناس و جامعه شناس و هزار تا چیز دیگه! ولی فعلا غصه ام چیز دیگه ایه و همچنان دارم به مسیر حرکت دود حاصل از کارهای قبلیم به سمت آسمون نگاه میکنم.
  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۵ شهریور ۹۴