۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کمی آرامش باارزش

بهترم

یعنی یکی از مشکلاتی که سخت اذیتم میکرد و همش منتظر حل شدنش بودم حل شد خدا رو شکر

برای همین یه آرامش نسبی بهم داد

دیروز رفتم دکتر. دکتره یه پسر جوون خوش تیپ بود که آدم نمیتونست احساس کنه دکترشه چون شاید حتی کوچیکتر از من یا نهایتا هم سنم بود. یجورایی سختم بود

بعد هی بهش میگفتم آقای دکتر من یه مشکل دیگه هم دارم!

با خودم گفتم الان فکر میکنه من هیپوکندریایی چیزی دارم

سه تا امپول دردناک نوش جان کردم که تزریقاتیش هم آقا بود و منم تنها رفته بودم و بازم حس خوبی نداشتم

فردا میرم آزمایش خون بدم و بعدش میرم خونه. خیلی وقته فسقلی خونه رو ندیدم و دلم براش یه ذره شده

استادم هر روز یه کشوری تشریف داره و حالا هم رفته مسکو. هرچند بود و نبودش خیلی فرق نداره

امروز اندازه یه ماشین لباسشویی لباس شستم. لباسایی که خیلی وقته توی کمد مونده و تمیزن اما بودی موندگی گرفته بودن. بعدم یه صفای اساسی به اتاقم دادم. همه وسایل اضافیمو کارتن کردم و گذاشتم بالای یکی از تخت ها. این خلوت شدن دور و برم هم حالمو خیلی بهتر کرد.

هم اتاقی جدید، یکی از استرس هام بود که خدا رو شکر دختر خوب و مهربون و سازگاریه. نگران بودم روزای آخر که نیاز دارم بیشتر متمرکز باشم جو اتاق اذیتم کنه. الان خیالم راحته که یه آرامش نسبی دارم تا دفاع!

قانون سنوات هنوز مشخص نشده دقیق و نمیدونم ترم بعد آیا باید شهریه بدم یا نه و چقدر! پول دارم اما براش برنامه داشتم و نمیخوام پول مفت بدم به دانشگاه و خوابگاه.

یکی از کادوهای تولد خواهری رو برداشتم واسه خودم :) من شدیدا عاشق کیفم خب چیکار کنم. وقت هم ندارم چیز دیگه ای براش بخرم. یه مانتو مشکی هم ندارم واسه این روزا.

درسم که تموم بشه نمیتونم برگردم خونه. این همه سال استقلالو نمیتونم بذارم کنار. یه هفته هم دووم نمیارم اونجا. تو فکر گرفتن یه خونه ام. نمیدونم از پس مخارجش برمیام یا نه. نمیدونم جایی هیات علمی میشم یا نه. کار مناسبی آیا می یابم؟ باید از الان پول جمع کنم اما دو ترمه حق التدریس هم نداشتم حتی. اون روز به استادم گفتم دنبال کارم، گفت لازم نکرده تا دفاعت کار کنی. نفسش از جای گرم در میاد.

نسل ما جوری کم توقع زندگی کردیم که واسه بعضی از نسل های قبلی عجیبه. استاد دوستم بهش گفته بود «توی خونه جدیدی که گرفتی، حمام و سرویس مستقل خودتو داری؟ چند خوابه است خونه ات؟» گوشیم که شکست استادم بهم گفت «اینو چند خریده بودی؟ یک و نیم! خب چرا آیفون نمیخری؟ حالا که این شکسته یه آیفون 7 بخر، من خیلی راضی ام» :| دیگه نتونستم بش بگم من پول تعمیر اینو هم دلم نمیاد بدم الان، چون هزینه اش بالاست و نمی ارزه.

*نمیدونم پس اندازمو چیکار کنم. بذارم بانک؟ وام بگیرم روش؟ چیکار کنم که تا چندماه آینده یه کم پولم بیشتر بشه و بتونم خونه بگیرم

** من بلد نیستم قهر کنم یا وقتی که باید با یکی اخم کنم و تنبیهش کنم، نخندم. این یه عیب بزرگه برام. پیشنهادی آیا؟

  • دخترک ...
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵

خوب نیستم

نمیدونم چرا سیستم بدنیم قاطی کرده. همش یخ میکنم. من که هیچوقت از گرما خوشم نمیومده، دیروز انقدر سردم بود که پاشدم همراه پیرهن بلندم، شلوار پوشیدم، بعد باز دیدم سردمه و چون وقت تعویض لباس نداشتم، روی پیرهنم یه تی شرت پوشیدم! و با خودم فکر میکردم کاش یه آستین بلند داشتم میپوشیدم روش! (در این حد لباس گرم ندارم و نداشتم هیچوقت!) با اینکه همیشه برای شست و شو از آب سرد استفاده میکنم، انقدر دستام یخه که آب سردی که از شیر میاد به دستم حس گرمی میده! خلاصه که خودمو بستم به هزار و یک دمنوش که بهتر بشم اما خبری نیست. دقیقا حس آدمیو دارم که توی سرمای زمستون، وسط برف و یخبندون، کنار خیابون نشسته و داره  با دستگاه تایپش، عریضه مینویسه واسه مردم! انگشتام انقدر کرخت میشه که برام سخت میشه نوشتن.

مقاله اول پایان نامه رو نوشتم و سابمیت کردم. دارم مقاله دوم رو شروع میکنم. اگه خدا بخواد و این هفته تموم بشه و یه ژورنال خوبم براش پیدا کنم، خیالم یه کم راحت میشه که مقالاتمو دارم و بعد راحت تر تزمو مینویسم. این روزا استرس افتضاحی دارم. افتضاح که میگم یعنی افتضضضضضضاح! خیلی شدید. انقدری که نمیتونم کارامو پیش ببرم، دو روزه مقالمو باز میکنم ادیت میکنم بعد بدون اینکه سیو کنم، میبندمش! و با اینکه autosave رو روی کمترین مقدار ممکن گذاشتم ولی خب یه چیزایی میپره. از طرفی تمرکز ندارم و کاراییم شدیدا پایینه. نمیدونم چرا موند خوابگاه اصلا.

دیروز رفتم امامزاده صالح. شدیدا دلم گرفته بود. جوری زده بودم زیر گریه که هرکی میرسید میگفت ایشالله حاجت روا بشی. دو تا خانمه اومدن کنارم وسط گریه های من یکیشون هی میپرسید مریض داری؟ مشکلت چیه؟ من فقط سرمو به نشونه نفی میبردم بالا و نمیتونستم حرف بزنم. باز یه خانم دیگه اومد همین سوالا رو کرد و گفت نیت کن برات دو رکعت نماز حاجت بخونم هدیه اش رو هم بده. من بهش توجه نکردم ولی نرفت که! آخر دو رکعتشو خوند و پنج تومن بهش دادم و دعا کرد برامو رفت. بعد از امامزاده رفتم برای خواهرم کادوی تولد خریدم. خیلی گشتم و چیزایی که من میپسندیدم همه گرون بودن.

کاش یه کم اتفاقای خوب بیفته. خسته شدم. چرا همش جوری پیش میرم که حس میکنم دیروز بهتر بود و شاید امروز بهتر از فردا؟ باید بخوام ازین بدتر نشه یا بهتر بشه؟ نمیدونم.

* ازین که یکی قسمم بده به چیزی که میدونه روش حساسم متنفرم!

** کاش اون حقم رو هم بتونم بگیرم. فعلا یه کارهایی کردم تا ببینم چجوری پیش میره.

*** یکی رو دچار درماندگی آموخته شده کردم :|

  • دخترک ...
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵

حق خوری

باید حقمو بگیرم اما نمیدونم چجوری. هم از خودم کلافه ام که توی این سن و سال نمیدونم چجوری باید حقمو مطالبه کنم، هم از یه سری آدم ریز و درشت که زورشون به من رسیده و دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردن که آوارِش کنن. در اینکه من یه جای کارم میلنگه شکی نیست ولی دلم گرفته از اینکه چرا بعضیا انقدر بی وجدان و بی مسئولیتن. چرا بی شرمانه خودشونو میزنن به اون راه و چرا من حتی شرمم میاد به روشون بیارم که وظیفشون چیه. چرا من غرور و کرامتم انقدر برام مهمه که حتی واسه حق خودم حاضر نیستم ازش بگذرم و چرا یکی انقدر پوستش کلفت شده که کندن پوست دیگران براش مشکلی نداره.

امیدوارم خوب بتونم برای این حق بجنگم و نتیجه اش مثبت باشه

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵

یک لذت اعصاب خورد کن!

وقتی یکی دروغ میگه، و میفهمم، اغلب به روی طرف مقابل نمیارم اما وقتی اون آدم، اعصاب خورد کن باشه یا دروغگویی کار همیشه اش باشه گاهی نمیتونم تحمل کنم. میزنم توی روی طرف. نمیدونم درسته یا نه. نمیدونم این واسه اینه که در نظر طرف مقابل احمق به نظر نیام، یا برای اینکه دیگه بهم دروغ نگه و یا اینکه میخوام بشکنمش. یکی بود میگفت وقتی کسی بهتون دروغ میگه اصرار نداشته باشید بهش ثابت کنید که دروغ گفته. چون اگر دفاعش رو بشکنید نمیتونه این حجم اضطراب و تنش رو تحمل کنه. چون هم ترسی داشته از افشای چیزی، و هم با برملا شدن دروغش، خودش زیر سوال میره.

خیلی موافقم با این حرف اما گاهی آدم ها ارزششون رو انقدر پیشت با این جور رفتارا از دست میدن که برات مهم نیست شکسته شدنشون. و سوالم از خودم اینه که چرا قبل از اینکه بشکونیشون هزار بار، از شرشون خلاص نمیشی؟ چرا یه سری آدم ها رو بیخود دور خودت نگه میداری؟ درسته بعضیا رو نمیشه حذف کرد اما اونایی رو که میتونی چرا حذف نمیکنی؟

ولی خداییش خیلی لذت داره وقتی یکی فکر میکنه خیلی زرنگه، دستش رو، رو کنی :) حداقل خیلی بیشتر از وقتی که یکی بهت دروغ میگه و از این که نفهمیدی، لذت میبره!

  • دخترک ...
  • جمعه ۲ مهر ۹۵

کریس جان

 توی صحنه تئاتر بودم. بازیگر مقابلم بود. یهو از فامیلیش شناختمش (تا حالا ندیده بودمش) بدون درنگ رو کردم به سمت کارگردان و فریاد زدم «کات! کات!» بعد انگار که یه کشف بزرگ کرده باشم برگشتم سمت کریس. با چشمایی پر از ذوق توی ذهنم مرور کردم که اسم کوچیکش چیه تا ازش بپرسم آیا همونیه که من فکر میکنم.

- ببخشید شما فلانی هستی؟

+ بله.

- کریس فلانی؟

+ (با یه لبخند بزرگ کنجکاوانه) بله.

یهو بدون اینکه منو بشناسه آغوششو باز کرد و من پریدم بغلش :دی

حالا بغل نکن و کی بغل بکن. بعد یه کم فاصله گرفتم و آشنایی دادم تا بفهمه من کی ام. وقتی فهمید من انقدر مشتاق به کاراشم و انقدر تحسینش میکنم یه لبخند گنده نشست روی لباش و بعد جوری بغلم کرد که هیچ بنی بشری تا حالا اونجوری بغلم نکرده. توی این احساس مشترک ذوقولیدگی و آرامش غرق بودیم که یهو کریس قلبش گرفت. نگرانی زیاد برای کریس و از بغلش بیرون پریدن همان و از خواب پریدنم همان.


هنوزم نگرانشم :| هیچوقت توی زندگیم انقدر اندیشه های یه دانشمند برام جالب نبوده. اولین باری که بهش ایمیل زدم و بلافاصله جوابم داد همون اندازه ذوق کردم که توی خواب از دیدنش ذوقولیده بودم! نمیدونم چند سالشه و شاید سن بابای منو داشته باشه اما توی خوابم که بسیار جوون و خوش تیپ و همه چی تموم بود :دی دارم فکر میکنم بش ایمیل بدم و حالشو بپرسم آیا یا نه :| من بازم ازون بغلا میخوام.

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵