از چشم افتادگی

نمیدونم چرا بعضی ها حدشون رو نمیفهمن. اینکه چه حرفی رو باید کجا بزنن و کجا نزنن. اینکه با یکی در چه حد صمیمی هستن که مجاز هستن هر حرفی رو بزنن یا نه. اینکه تا چه حد میتونن خوشمزه باشن!

گاهی آدم متوجه نیست حرفش درسته یا غلط اما برخی موارد انقدر تابلو هست که یه هر بشری با عقل ناقصش میفهمه الان جای این حرف نیست! در چنین مواردی طرف مقابل شدیداً از چشمم میفته. ممکنه حتی به جایی برسه که کلاً اون آدم رو حذفش کنم.

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴

شب قدر

امشب فکر کردم. به اینکه چه گناهایی دارم. اولش به نظرم میومد که چیز مهمی نیست. که کاری نکردم که خیلی بد باشه. اما هرچی فکر کردم چیزای ریز و درشتی یادم اومد که شرمنده شدم. خیلی بده که آدم کارای بدش یادش بره. که قبح یه سری چیزا در نظرش کمرنگ باشه. میدونم بازم خیلی هاشو یادم نیومد. میدونم بازم همینارو فراموش میکنم. امیدوارم حداقل بیشتر از این خراب نکنم.

امشب واسه خیلی ها دعا کردم. حتی برای کسایی که بهم خیلی بد کردن. یه حس عجیبی بود. سخت بود. خیلی سخت... انگار که دعایی بکنی که ته دلت خیلی هم نخوای دعات برآورده بشه. انگار یجوری با این دعا خودتو له کنی. چقدر بخشیدن سخته. وقتی من نتونم ببخشم خدا چجوری میخواد کارای ما رو ببخشه؟! خیلی وقته به این فکر میکنم که میتونم ببخشم یا نه. گاهی حتی فکر میکنم بخشیدم، اما گاهی نه.

برای دوستای اینجا هم دعا کردم. برای شاجان که خودش میدونه چی خواستم، برای هولدن یه کار خوب خواستم، برای دکمه ای، برای یاسمن، برای فاطیما جون، باران پاییزی عزیز، الا، آرزو، ماهشید، فاطمه و خانم های دکتر بلاگری که اسمشون رو نمیدونم و میخونمشون. برای همه دعا کردم دلشون آروم باشه و خوشبخت باشن. امیدوارم اگه مشکلی هست که باعث میشه گاهی حال دلتون خوب نباشه حل بشه.

دلتون شاد و لبتون خندون باشه همیشه :)

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

به خانه برمیگردیم...

این یکی دو هفته نمیدونم چه طلسمی شده! هفته پیش خانواده، کلی اصرار کردن که برم خونه، و نرفتم! چرا؟ چون مراجع داشتم. اما کنسل شد. چرا؟ چون مراجعم حال نداشت با زبون روزه بیاد! این هفته هم باز مامان زنگ زد و کلی اصرار کرد که برم خونه، چون مهمونی داریم. باز نرفتم و باز هم امروز مراجعام کنسل کردن و نیومدن. یکیشون داره میره مسافرت. اون یکی یادش رفته، سومی هم خواب مونده :| جالبش این بود که وقتی منشی زنگ زد چک بکنه، هیچ کدومشون همسراشون خبر نداشتن که وقت مشاوره دارن!

فقط نذاشتن من مهمونی برم. خوابگاه، متروکه شده و فقط من موندم! ولی خب بد هم نشد. با زبون روزه نمیتونستم حرف بزنم زیاد.

فردا میرم خونه برای یه هفته :) هم پژوهشکده رو کنسل کردم و هم کلینیک رو. نیاز دارم برم استراحت. میرم نی نی جونمون رو ببینم. خیلی دلم براش تنگ شده.

خواستگار رو هم دوباره دیدم. پسر بسیار خوبیه ولی خب اون تفاوت ها مرددم کرده. هرچند خیلی پررنگ نیستن ولی همین چیزای کوچیک گاهی مشکل ساز میشن.

باز من میخوام برم خونه و باز یادم رفت واسه مامانم یه چیزی بخرم. مامان من هم که دل نازک! تا میرسم چشمش به وسایلمه که چی ازش درمیارم. الهی قربونش بشم :)

اینجا شکلک نداره آدم نمیتونه حسش رو منتقل کنه درست. کاش دوباره فضای بلاگستون مثه قبل پرنشاط بشه. یادش بخیر شب نشینی های وبلاگیمون :)

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۱ تیر ۹۴

خواستگاری

به این نتیجه رسیدم که در مورد خواستگاری هام وقتی با دید مثبت جلو میرم، میخوره توو ذوقم و از طرف بدم میاد، و وقتی با دید منفی میرم بالعکس :دی

با دیدی که داشتم جور نبود. پسر خوبی بود. ازین آدم هایی که کمتر میشه گیر آورد. اما خب یه سری اختلاف های مهم داریم که به نظر من عملی نیست.

ازش خوشم اومد و هی توی راه برگشت به خدا غر میزدم که خدایا نمیشد اونجوری باشه و فلان و بهمان :دی قرار شد بازم همو ببینیم صحبت کنیم، ولی خب الان تقریبا میدونم 70 درصد نظرم منفیه.

* نکته فان این خواستگاری این بود که وقتی حرفامون تموم شد و بلند شدیم که بریم، نصف کف کفش راست من، کنده شد و حیثیتم رفت خنده یه جوری راه رفتم که متوجه نشه ولی خب خیلی تابلو بود! با اون صدای کِرت کِرت من! زبان به سختی خودمو رسوندم خوابگاه! نیشخند

** توی تاکسی که برمیگشتم، راننده تاکسی یه فال خوب برام گرفت! جالب بود میگفت خلبان بوده! به فال که اعتقاد ندارم اما انرژی مثبت زیادی بهم داد، امیدوارم حرفش درست از آب در بیاد :) چقدر خوبه آدما به هم انرژی مثبت بدن.

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۹ تیر ۹۴

بعد از مدت ها... سلام!

نمیدونم این سرورهای بلاگ ها چه مرگشون شده. کلا همشون رو اعصابن.

شب ها تا سحر بیدارم و کارامو انجام میدم. دو روز بود لپ تاپ رو روشن نکرده بودم تا یه کم به کارام برسم. تا حدی هم موفق بودم. آخر این هفته یه کار پاره وقت رو شروع میکنم. درگیر انجام یه طرح پژوهشی هم هستم که خیلی وقتمو میگیره. ازون ور هم پایان نامه. خیلی وقته هیچ کاری براش نکردم. میدونم 4 ساله نمیتونم جمعش کنم و باید پول سنوات بدم هم برای دانشگاه هم خوابگاه :|

دیشب یه هارد از دیجی کالا سفارش دادم. برای دوستم! الان نشستم فقط منتظرم اونو بیارن :| نمیشینم سر کارام که! شایدم بخاطر این دو روز کار بدون لپ تاپه!

یادمه قبلنا هم هروقت با الهام یه ربع ساعت درس میخوندیم، به خودمون مجوز میدادیم که دیگه بدون احساس گناه، کل روز رو بگردیم یا جودی ابوت ببینیم و دیش دیش بخوریم! :)

یکی از آرزوهامون کلاً این بود که شوهرمون توی کارخونه دیش دیش کار کنه زبان

فردا جلسه خواستگاری دارم. یه بار قبلا اومدن خونه و فردا قراره بریم بیرون صحبت کنیم. ولی هیچ انگیزه و حوصله ای برای این جلسه ندارم. اونم توی این ماه! توی این هوای تابستون! آخه الان چه وقت خواستگاریه! حتی اصلا فکر نکردم چی بپرسم ازش.

آقای «ن» هم همچنان هست و همچنان با ناشی گریش کلافم میکنه. البته سعه صدر به خرج میدما اما خب حس میکنم بیخودی دارم صبر میکنم و باید ردش کنم.

برای یه کار خیر نیاز به یه مقدار پول دارم اما توی شرایط فعلی نمیتونم خودم خیلی هزینه کنم چون اونوقت خودم لنگ میمونم. اینجور وقتا هم که نمیشه از کسی کمک بگیری. اگه حتی به بچه های خوابگاه هم بگم نهایتا هر کدوم 10 -5 تومن میخوان بدن.  اصلا این کار از من بر نمیاد که دوره بیفتم پول جمع کنم :| کاش پولم بیشتر بود

از جمعه خوابگاه برای مدت 8 روز تعطیل میشه و من بی خانمان میشم. نمیخوام برم خونه فامیل. حتما 4 روزش رو باید تهران باشم! نمیدونم چیکار کنم.

سعی میکنم روزانه نویسی نکنم برای همینم کمتر مینویسم اما گاهی لازمه برام انگار. اگه اینجا رو خوندید موقع دعاهاتون به یاد منم باشید :)

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۷ تیر ۹۴

فقط برای ثبت ایام

این روزها لحظه های عجیبی رو گذروندم. قرار بود شنبه از پروپوزالم دفاع کنم اما استاد راهنمام رفت خارج از کشور و باز به تعویق افتاد. طلسم شده انگار این داستان!

دنبال یه کارم تا اگر قرار بود تابستون بمونم تهران، صرفه ی اقتصادی و علمی هم برام داشته باشه.

آقای «ب» امتحان جامعش رو داد و اصرار کرد که ببینمش. رفتیم حرف زدیم. پسر خوبیه ولی یه سری رفتارهاش برام عجیب بود. اما سعی میکنم تا نشناختمش در موردش قضاوت نکنم. فکر کنم اولین بار بود توی زندگیم که یکی رو انقدر معطل کردم! همیشه سعی میکنم آن تایم باشم اما این بار بنا به دلایلی نشد. خیلی احساس راحتی نکردم در برخورد باهاش، حس میکردم هر لحظه ممکنه پانیک بشه خنثی بهم گفت مغرور، مستقل، درونگرا، بی شیله پیله، آروم، و ازین چیزا ابرو فکر میکنم اگه یه کم در مورد پایان نامه ارشدم براش توضیح میدادم نظرش عوض میشد در پاره ای موارد!

انقدر کارای ریز و درشت دارم که گاهی وقتی میچسبم به یکیش، بقیه رو فراموش میکنم. در حالی که همشون مهمه و باید با هم پیش بره. البته تنبلی هم میکنما وگرنه بهتر میتونم مدیریت کنم. فکر کنم یه ایده براش دارم!

فردا قراره برم خانم دکتر «ص» رو ببینم امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشه.

کاش انقدری پول داشتم که یکی رو مثل نوچه های استادم استخدام میکردم تا به این کارای حاشیه ایم برسه. خیال باطل

فردا ماه می تموم میشه. «ک» احتمالا برمیگرده از تعطیلات، و این یعنی کلی کار دیگه که باید انجام بدم ابله

برادرزاده جان فسقل، بالاخره از بیمارستان مرخص شد. هنوز نرفتم ببینمش. داداش عکساشو میفرسته در حالی که روی سینه اش خوابیده. نمیتونم توصیف کنم چقدرررر فسقلیه، بخصوص وقتی برادر جان در کنارش میشه یه مقیاس برای فهم سایز این فسقلی!

جاست از ئه ریمایندر: نمره ی چندتا از دانشجوهامو ندادم هنوز. تا سیستم بسته نشده باید یادم باشه کاراشونو بخونم!

  • دخترک ...
  • جمعه ۸ خرداد ۹۴

برای خودم

نیاز دارم ببخشمت

اما قبلش لازمه ازت عصبانی باشم!

یه خشم فعال، نه منفعل و مسخره!

قهر کردن ساده ترین کاره.

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۴ خرداد ۹۴

درد دل های یک پردازنده فراری

اوضاعم خیلی بی نظم و به هم ریخته شده. انگار وسط یه عالمه شلوغی و خرت و پرت توی یه اتاق بزرگ بخوام دنبال پردازنده مرکزی مغزم بگردم و بردارم بذارمش سر جاش. قبل از این که بتونم پیداش کنم وسط اون همه خرت و پرت، میخورم به چیزای مختلف. مثلاً فکرایی مثه این:

-رفتم خونه و نی نی رو دیدم. یه فسقلی یک کیلو و 300 گرمی. خیلییییی کوچیکه. هنوز باباش بغلش نکرده و دلش تاپ تاپ میزنه بغل

-خونه رو به هم زدیم، بنایی و این چیزا. طاقت نیاوردم برگشتم. البته اطاق من درب مستقیم داره به بیرون، ولی بازم سخت بود. اومدم خوابگاه.

-دیروز توی انقلاب دیدم عکس یه پسربچه رو زدن و اعلام کردن که گم شده. خیلی دلم سوخت. خیلی سخته آدم بچه شو گم کنه.

-باز از صبح نشستم ساعات خالی اساتید رو به صورت یه جدول در آوردم و به استادام از A تا G کد دادم. این 7 نفر رو نمیشه اصلا توی یه روز مشترک یه جا پیدا کرد کلافهواقعا دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم. الکی الکی سه ماهه دارم دور خودم میچرخم افسوس دارم فکر میکنم اگه بهشون بگم یه روز پنج شنبه دفاع کنم چی میگن. احتمالاً بازم با هم جور نیستن یا کار دارن خنثی

-یه عالمه کتاب لازم دارم که باید بخرم اما امسال نتونستم برای نمایشگاه کتاب ثبت نام کنم و اگه برم همه اش رو باید از جیب خرج کنم. جمعه ی بعدی هم باید برم خونه. نمیدونم توی دو روز اول نمایشگاه میتونم برم نمایشگاه یا نه چشم

- 18 اردیبهشت تولد برادرزاده جانه. باید خونه باشم.

-23 اردیبهشت باید از بچه هام امتحان بگیرم. باز باید خونه باشم.

- 25 اردیبهشت عروسی خواهر زن برادر جانه. باز باید خونه باشم آخ لباس هم میخوام تازه!!!!!!! نگران

- یه کمی که حال زن برادر جان خوب بشه و بچه رو هم ترخیص کنن، اونا هم جشن میگیرن که برای اونم لباس میخوام. در نتیجه دو دست لباس باید بخرم که نیاز به پول، وقت و فکری آزاد داره :| نداریم آقا نداریم!!!

- گوشیم شکسته و فعلا دارم باهاش مدارا میکنم تا همون بحث پول و وقت و فکر آزاد حل بشه برم بخرم. اما حتی نمیدونم چی بخرم!

- سشوارم سوخته و باید یکی بخرم که باز گزینه های بالا مطرحه خیال باطل تازه باز اگه این گزینه ها حل بشه دلم یه پرینتر، ساعت، دوربین، هدست، کوله، شلوار جین، کیف، و دستبند میخواد خیال باطل هعیییی

- یکی از دوستان بهم پیشنهاد کار داده، نمیدونم وسط این شلوغی ها قبول کنم یا نه!

- استاد هلندی منتظره که بهش اوکی نهایی رو بدم اما نمیدونم رفتن به این سفر به صلاحمه یا نه. حتی همکارش هم منتظره بهش زنگ بزنم اما 10 روزه که وقت نکردم حتی بهش فکر کنم!

- انقدر اینجا شلوغ پلوغ هست که یه عکس بدون نوشته های ضایع نتونم پیدا کنم دیگه ببخشید

.

.

.

بعد تصور میکنم که وقتی مغزمو وسط اون همه شلوغی پیدا میکنم، یه تیکه پارچه یا لباس چسبیده به قشر مخم، بعد میام جداش بکنم و یه تیکه از مغزم کنده میشه و روی لباسه میمونه نیشخند کاش حداقل اون تیکه ای که کنده میشه مسئول بازداری ها و احتیاط هام باشه. یا بخشی که روغن میسازه توی مغزم و میبره میماله روی قشر مخم یول یعنی اینجوری 50 درصد مشکلاتم حل میشه. شایدم بیشتر! ولله!

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۹۴

نی نی عجول

برادرزاده جانم خیلی عجله داشت برای اومدن.

دو ماه زودتر اومد :) 29 فروردین، 4 روز بعد از من قلب

انقدر کوچولوئه که توی دستگاه نوزادان گم میشه. خیلیییییی ریزه. امیدوارم زودتر بغلش کنم و بچلونمش :)

داداشیم رو نگاه میکنم که بابا شده و دلم قنج میره :))

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۱ ارديبهشت ۹۴

اهمّ خبرها!

-اول این که سال نو رو به همه ی دوستای خوبم تبریک میگم :) ببخشید دیر شد.

یه مرضی گرفته بود این هولدن. در ایام عید. نمیتونست کامنت بذاره و پست بخونه و ازین چیزا. منم همین مرض رو داشتم اون موقع ها. هنوزم دارم. نمیدونم چرا. میام پست هاتونو میخونم البته. اما نمیتونم نظر بدم. نمیدونم چم شده. برای سلامتیم دعا کنید نیشخند

-دوم اینکه، امروز تولدم بود. تولدم مبارک :) دیشب خونه بودم، جشن کوچیکی گرفتیم و دور همی خوبی بود. کادو هم فقط پول گرفتم، پول ها رو دادم به خواهری که برام یه چیزی باهاشون بخره.

-بعدشم راه افتادم اومدم تهران. توی راه یه کمی غصه خوردم، یاد یه سری اتفاقات بد افتادم. بعضی بخش های زندگیتو هر چقدر  هم که تلاش میکنی کنار بذاری، انگار دست از سرت بر نمیدارن. یه فکرهایی دارم البته براش.

-هفته ی گذشته رفتم پیش 7 استاد گرامی و کارم رو دادم بخونن. فردا میرم پیگیری کنم  که اگه کار رو خوندن، احتمالاً برای شنبه، جلسه ی دفاع بذارم. یه خرده استرس دارم چون گیر و گور کار خودمو، خودم میدونم چیه.

-استاد خارجی هم بهم پذیرش داد. کلی این چندماه پیگیر بودم ببینم قبولم میکنه یا نه، حالا که قبول کرده همش نگرانم که زبان هلندی از کجا یاد بگیرم خب. کلاساشون انگلیسی زبان نیست. ولی خیلی انرژی مثبت داشت توی ایمیلش. حالا باید ببینم رفتن به صلاحه یا نرفتن یا جای دیگه رفتن!

-پنجشنبه عقد دخترخاله ست. عقد محضریه و کسی رو دعوت نکردن. فقط من قراره برم. امروز همش فکر میکردم که هدیه چی ببرم. احتمالاً دوتا کادو برای عروس و داماد بگیرم و یه دسته گل.

-خواهرزاده ی زن برادر جان، کیست هیداتیک ریه گرفته. وضعیتش خطرناکه. برادرزاده جان هم خیلی بهش وابسته ست. نگرانم چیزیش بشه. خدا کنه حالش خوب بشه. پسر خوبیه.

- یه عالمه چیز هست که دلم میخواد بخرم. یه خرید اساسی باید برم. اما فرصت نمیکنم. همیشه بعد از عید یادم میفته خرید کنم :)

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۴ فروردين ۹۴