غیبت

من کلا آدم غیبت کردن نیستم. وقتی هم ببینم یکی داره غیبت میکنه معمولا از خوبیای طرف میگم و میخوام واقع بین باشه، و گاهی انقدر دفاع میکنم از طرف، که منفور جمع میشم! خودم وقتی غیبت میکنم که دیگه به اینجام رسیده باشه! دقیقا اینجا! :دی

دیروز یه غیبت کوچولو کردم که فکر میکنم طرف شنیده! واقعا اعصابم خورد شده بود خب. وقتی جمع میشه یه سری چیزا روی هم یهویی واکنش نشون میدم. غیبت کردنم هم اینجوری بود که میگفتم میدونم فلانی خیلی خوبه و فلان خوبیا رو داره اما بعضی رفتاراش روی اعصابمه واقعا! مثلا فلان و بهمان!

میدونم شنیده، اما نمیدونم دقیقا کجاهاشو. بدیش اینه که اونم چون حس کرده من ازش دلخور شدم، انگار داره سعی میکنه رفتارش رو تغییر بده، اما ازون ور هم یه مظلومیت و شرمندگی و ناراحتی ای توش میبینم که مثه بچه هایی شده که دعواشون کردن! از طرفی چون کسی که پیشش غیبت کردم، واکنش بدی نشون داد و دو سه تا دری وری گفت و گفت چرا تحملش میکنی، رابطه شخص غیبت شونده و این شخص، به هم ریخته تا حدی انگار. و من هم یجورایی خودمو مقصر میدونم در این زمینه. نمیدونم خودمو کلاً بزنم به اون راه و بیخیال بشم، یا برم باهاشون صحبت کنم و قضیه رو حل کنم. نمیخوام اوضاع بدتر بشه.

حس مزخرفی دارم.

  • دخترک ...
  • جمعه ۱۶ مرداد ۹۴

نمیدونم چرا موقع نوشتن این پست حس کردم، یه نقطه ام!

الی پریشب رفت و خواهری دیروز ظهر اومد. هر بار میاد بهش آدرس میدم که چجوری بیاد پیشم یا آژانس بگیره، اما با لوسی تمام میگه بیا دنبالم، و من هر بار هِلِک و هِلِک پامیشم میرم ترمینال. دیروز که خیلی هم گرم بود. ولی خب خواهریه دیگه. چه کنیم :) نهار رو بیرون خوردیم و آوردمش خوابگاه. فقط رسیدم لباسمو عوض کنم و برم پژوهشکده. طبق معمول جلسه با یک ساعت و نیم تاخیر شروع شد، و من گفتم باید ساعت 5 برم (با خواهری قرار داشتم) و بهم ربطی نداره. این همه هم منتظر موندیم باز برخی اساتید نیومدن!

با خواهری رفتیم یه کم خنزرجات خریدیم. ار جمله یه کیف. نمیدونم چرا کلا در مقابل خرید کیف، دست و دلم میلرزه. معتادم به خرید کیف! یعنی اگه میتونستم هر کیفی که خوشم میومد میخریدم! دیگه همه تقریبا میدونن این اخلاقمو. این مرضم به حدیه که مثلا به کیف بقیه هم رحم نمیکنم! از جمله اون کیف چرم شاجان :دی مثل این کلاغا که تا یه چیز براق میبینن میرن دنبالش، منم با دیدن کیف، عنان از دست میدم! :دی خلاصه که منو میبینید کیفاتونو محکم بچسبید :))

جدیداً هی برام از در و دیوار خواستگار میاد! نمیدونم چه خبره. کائنات میخوان منو شوهر بدن انگار! ولی هر چه از کائنات اصرار، من بیشتر الفرار! :)

9 صبحه اما توی فکرم که شام برای خواهری چی بپزم که دوست داشته باشه.

باید تا آخر مرداد، پیشینه کار پژوهشکده رو تحویل بدم اما هیچچچچچچی ننوشتم هنوز! الان وقتش نبود که درگیر این جور مصیبتی کنم خودمو! با یه دست چندتا هندونه برداشتم یه چه گندگی! البته برنداشتم! گفتم بر میدارم و حالا موندم توش! اینجوری بگم بهتره! :دی

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۴ مرداد ۹۴

آشفته بازار

این چند روز خیلی سرم شلوغ بود! انقدر که الانم یجورایی غیرمنتظره اومدم بلاگو باز کردم و شروع کردم به نوشتن! هفته پیش درگیر جشن برادرزاده جانِ فسقل بودیم و بعدش هم دعوت کردن تازه عروس های فامیل! این که یه عده آدم رو هی تکراری تکراری توی رستوران ببینی، خسته کننده بود یه کم، ولی خب جذابیت خودشو هم داشت. وقتی یه مدت همش توی یه محیط خاص هستی و بعد وارد جمعی میشی که هر کدوم سلیقه و رفتار اجتماعی و عادات متفاوتی داره، آستانه تحملت کم میشه و رفتارا برات عجیب میشه! کوچکترین چیزی که خارج از چارچوبت باشه میره روی اعصابت! تجربه جالبی بود.

امروز الی (دوست قدیمی) قراره بیاد خوابگاه پیشم برای دو روز. عصر میریم بیرون احتمالا. رفتم یخچالو پر کردم واسه آبروداری، جیبم خالی شد! :دی

یکی از دوستام مشاوره ازدواج میخواد. هرچی گفتم من دوستتم نمیشه، قبول نکرد. اونم احتمالا فردا بیاد با بوی فرندش.

فردا یا پس فردا جلسه پژوهشکده رو هم دارم!

به جناب خواستگار گفتم مناسب هم نیستیم ولی اصرار داره یه جلسه دیگه برم تا یه سری حرفاشو بزنه. نمیدونم چی میخواد بگه. اونم وسط این شلوغیا، فکر میکنه دارم براش ناز میکنم که میگم کار دارم!

سه شنبه خواهری میاد و تا جمعه پیشمه. 5 شنبه هم که کلا کلینیکم (آیکون چشم های قیری ویری!)

خلاصه که این هفته هم خیلی اوضاع درهمه و فکر نکنم به هیچ کاری برسم. ولی خب خوشحالم که دوستمو خواهری این هفته پیشم هستن :) و البته این یعنی کلی بیرون گردی و کلی خرید کردن و خالی کردن جیب :) ولی خوبه. خیلی وقته یه گردش و خرید اساسی نرفتم.

الی اومد! :دی برم دم در :)

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۱ مرداد ۹۴

اِگِین خواستگاری

برای دیدار مجدد، امروز رفتم خواستگار محترم رو دیدم. یه جایی قرار گذاشت که نمیشناختم و به دردسر پیدا کردم. یه کافه که دوستش معرفی کرده بود! از در که پامو گذاشتم داخل، یه آقایی صدام زد و گفت بفرمایید؟! با تعجب گفتم کسی منتظرمه اینجا. فرمود که ما فقط خانم چادری راه میدیم!!! یعنی عجیب ترین و مسخره ترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم! خیلی بهم برخورد. خیلی زیاد. ظاهر من اصلا غیر معقول نبود، که حتی اگه بود هم به کسی ربطی نداشت. کمترین کاری که میتونستن بکنن برای احترام به آدما این بود که دم در یه تابلو بزنن که از پذیرش خانم غیر چادری معذوریم! نه این که یه مهمون رو رد بکنن. نمیدونم کجای اسلام گفته همچین برخوردی درسته.
با جناب خواستگار رفتیم کافه ای که قبلا یه بار رفته بودم با هولدن. خیلی عوض شده بود، بوی دودش هم کمتر شده بود! انقدر عصبی شده بودم که میخواستم بگم کلا بریم و یه روز دیگه حرف بزنیم اما خودمو کنترل کردم. جناب خواستگار گفت متاسفانه این آقایون اینو در نظر نمیگیرن که احکام وقتی باید به درستی اجرا بشه که عدالتی برقرار باشه. گفتم ببخشید کجای احکام گفته باید چادری باشید؟! این حرفش بیشتر بهم فهموند که انتظاری که اون از همسرش داره، با من جور در نمیاد.
یه جورایی بهم غیرمستقیم گفت میتونی بیخیال هیات علمی بشی و بخاطر من بمونی تهران؟ منم گفتم نه! البته خودش هم تصدیق کرد که این همه زحمتی که کشیدی و درس خوندی حیفه. کلا چون عصبی بودم هر حرفی میزد بهم برمیخورد. حتی بهش گفتم پیامک خشک صبحش رو نپسندیدم و آدم یه مقدار گریتینگ هم داشته باشه بد نیست! موقع سفارش گرفتن هم اول خودش منو رو خوند! بهش گفتم ازین کارت خوشم نیومد، من مهمونت هستم مثلا! برگشت گفت شما خانم ها خب انگار یه مقدار حساس هستید به یه سری چیزها که ما مردها نیستیم، و اینکه من قبلا با خانمی بیرون نرفتم! با خودم گفتم دلیل نمیشه، آدم احترام به مهمان میذاره خب، چه فرقی داره خانم باشه یا آقا! یه دستبند خرید برام که مثلا از دلم در بیاره. بهش گفتم ناراحت نشدم، ولی رفتارت مورد انتظار من نبود.
یه سری رفتارها مهم نیستند، قابل اصلاح هم هستند اما آدم خوشش نمیاد طرفش یاد بگیره چجوری باید رفتار کنه، دوست داره از قبل بدونه و پخته رفتار کنه، توی ذوق میزنه این رفتارا.
کلا اینکه حس کنم زیادی راحته و اون قدری که باید جنتلمن رفتار نمیکنه رو دوست ندارم. هرچند شاید این راحتی، مطلوبِ خیلی ها باشه. ولی من دوست ندارم همسرم هر رفتاری جلوی من یا فامیلم داشته باشه. دوست ندارم زیادی با همه قاطی بشه و پخشِ زمین بشه توی مجلس. دوست ندارم خودشو ول کنه و هرهر بخنده یا مثلا کج و کوله بشینه و لم بده!
صمیمیت زن و شوهر به جای خودش، اما خوبه مرد با زنش مثل یه پرنسس رفتار کنه، و بالعکس. یه سری حریم ها باشه، یه سری قبح ها باشه، حرف های زشت حتی چیزایی که ورد زبونمون افتاده مثه «بیشعور» یا «پررو» گفته نشه، شایدم من اشتباه کنم اما من اینجوری ترجیح میدم.
هنوزم یه کم عصبی ام. اینجوریشو دیگه ندیده بودم! :|
  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴

طلاق

* بعضی وقتا چقدر تصمیم گرفتن سخت میشه. امروز یه کم در مورد بچه های طلاق خوندم تا اگه مورد مشاوره ای پیش اومد بهتر بتونم کمک کنم. بعد کلی فکر کردم و فکر کردم. خیلی سخته بعد از کلی مشکل و دغدغه و بدبختی، بتونی تصمیم بگیری که آیا طلاق درسته یا نه. بعد وقتی که تصمیم به جدایی گرفتی، با یه بدن خسته و بی انرژی که کلی خشم و نفرت هم میتونه توش باشه، با مشکلات جامعه و خانواده و هزار کوفت و زهرمار دیگه، نگاه بکنی به چشمای یه طفل معصوم و شک بکنی که تصمیمت به صلاحشه یا نه. بعد اگه جرات داشتی که بازم روی تصمیمت بمونی، با هزار خوان مشکل دیگه مواجه بشی و بتونی تحمل کنی. بخاطر بچه ات مدام چشم توو چشم بشی با کسی که چشم دیدنش رو نداری و مجبور باشی بهش لبخند بزنی! استقلال مالی و دخالت های والدین و فامیل و ...! وقتی نیاز داری کسی مراقبت باشه و حمایتت کنه، تازه مجبور باشی محکم باشی و حمایت کنی و نگران باشی که نکنه بچه ام مشکلی پیدا کنه.
** با هم اتاقیم در مورد حق طلاق صحبت میکردم. میگفت مردها قبول نمیکنن و اگر هم اونا قبول کنن خانواده هاشون پشیمونشون میکنن، توی خانوادمون مرسوم نیست اصلا مطرح کردنش. به نظر من از دخترهای امروزی جامعه ما، بخصوص از نوع تحصیل کرده شون، انتظار میره که کمی معقول تر رفتار کنن، اگه من حقوق خودمو به رسمیت بشناسم، جنس مقابل من هم حقوق من رو به رسمیت میشناسه. از چی میترسیم؟ چرا بخاطر این ترس آینده خودمون رو در معرض یه مشکل بزرگ قرار بدیم؟ چرا از همون اول به خودمون بگیم که من حق تصمیم گیری در فلان مورد رو نباید داشته باشم؟ مردهای امروزی هم که عصر حجری نیستن، کسی که فوق لیسانس داره، دکترا داره و میاد تو رو به عنوان یه دکتر یا کارشناس ارشد انتخاب میکنه، باید بدونه که هردوتون درجه ای از روشنفکری و استقلال رو دارید. واقعا انقدر که دعوا سر مبلغ مهریه میشه، بهتر نیست سر توافق روی حق طلاق باشه یا سایر شرایط ازدواج مثل حق حضانت، تحصیل، کار، خروج از کشور باشه؟ چرا فکر میکنیم جنس زن انقدر استقلال فکری نداره که بر اساس عواطفش تصمیم بگیره و بدون فکر جدا بشه؟ مگه این مواقع دادگاه های خانواده، کم سنگ اندازی نمیکنن؟ کافی نیست؟ یه زن، تعهدی که به زندگی مشترکش داره خیلی بیشتر از یه مرده و به راحتی تصمیم به جدایی نمیگیره. بار این فرهنگ سازی همون قدر که روی دوش خانم ها هست، روی دوش آقایون هم هست، پدرها و برادرهایی که دختر خانواده رو دوست دارن، باید اونو نسبت به حقوقش روشن کنند تا بعدا شاهد چشم اشک بارش نباشن و بخوان با زور بازو، حمایت و مردونگیشون رو نشون بدن.
*** کاش یه کم شجاع باشیم، حرفمون رو بزنیم. کاش جاهایی که به نفعمونه، حق رو پایمال نکنیم. شاید برای خودمون و عزیزانمون هم پیش بیاد. درست رفتار کنیم.
  • دخترک ...
  • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴

دخترک پاچه گیر می شود...

یکی از امراض جدیدم پاچه گیریه :)) یعنی منتظرم یه اتفاقی بیفته به یکی بند کنم! جوری که از صفحه روزگار محو بشه!
1- یه دانشجویی دارم که طی ترم اصلا سر کلاس نیومد، آخر ترم اومد صحبت کرد مهلت خواست برای ارائه پروژه اش. یه ماه پیش زنگ زد و گفت که «من چون سر کار میرم نمیتونم کارامو انجام بدم و اگه ممکنه یه نمره خودت بهم بده! آخه میدونید همکارتون هم هستیم دیگه، یه ارفاق بکنید!» پرسیدم همکار؟ گفت بله من دربون دانشگاه هستم :| یعنی دلم میخواست همون لحظه از وسط نصفش کنم! :|
گفتم باید شرایط بین همه یکسان باشه و کارت رو باید تحویل بدی.
دوباره چند روز پیش زنگ زد که «استاد من کارم حاضره اسکن میکنم میفرستم، فقط صفحاتش زیادهّ نمیشه حضوری برسونم بهتون؟» توضیح دادم که تهرانم و نمیشه. بعد یه ساعت که براش توضیح دادم اسکن چیز سختی نیست و هزینه اش هم زیاد نمیشه، پرسیدم چند صفحه است کارت؟ فرمودند 5 تا!!! :| یعنی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!
جالبش این بود که پروژه ای که ازشون خواسته بودم 6 بخش داشت! هر کدوم رو اگه با توجه به سه پارتی بودنش، 1 صفحه هم در نظر بگیریم میشه 18 تا! براش توضیح دادم که نمیدونم چی نوشتی اما اینجوری رد میشی و کاملش کن!
حالا ایمیل زده همون 5 صفحه رو! سه پارت رو که از هر کدوم فقط یه بخش رو انجام داده! به عبارتی یک ششم کار رو!
ایمیل زدم و گفتم نمره اش 3 میشه، اگه میخواد تا فرصت داره اصلاح کنه، بارم بندی بخش ها رو هم توضیح دادم! هر چی هم زنگ زد جواب ندادم! حالا پیام داده لطفا نمره قبولی فقط بهم بدید و من همکارتونممممممممم! :|
2- جناب ن رو یادتونه؟ سر یکی دو مورد که رفت رو مخم (بیشتر از یکی دو مورد بود ولی اینا خیلی دیگه مورد بود!)، دارم ریییییییییییییییز میرم رو مخش :دی حقشه!
* به این نتیجه رسیدم همیشه منعطف بودن و کوتاه اومدن و مهربون بودن خوب نیست! باید کاری بکنی آدما اصول رو یاد بگیرن و بهش پایبند باشن.
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

Poor Prognosis

جدیداً یه مدلی شدم که یه سری کارهایی که فکر میکنم سخته و البته مهم، کلا ایگنور میکنم و میذارم تا لحظه آخر، بعد یهویی و بدون فکر انجامش میدم و بعد به خودم میخندم که خب چرا یه کم فکر نکردم بیشتر تا بهتر انجام بدم! :دی نمیدونم چه مَرَضیه. البته احتمالاً فقط من بهش دچار نیستم!

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۸ تیر ۹۴

نقش واسطه ای آشپزی در تغییر از حال بد به حال خوب

به این نتیجه رسیدم که باید یه کاری کنم کلا حالم خوب نباشه :دی    کاراییم بالا میره اصلا شدید! :)

یه عالمه لوبیا سبز تمیز کردم و شستم و پختم برای فریز کردن. یه خورش خوشمزه درست کردم، به اندازه یه قابلمه ی بزرگ، که البته 3-4 ساعت بالای سر گاز بودم.

چقدر این آشپزی حال آدمو خوب میکنه. الانم کلی بسته خورش فریز شده و البته لوبیا سبز دارم که کار آشپزی های بعدیمو راحت میکنه در این خوابگاه و این تابستان.

+ برادر جان زنگ زده و میخواد برای 8 مرداد برم خونه تا جشن فسقل جان خانواده رو بگیرن؛ و خب من 5 شنبه ها سر کارم. فردا باید ببینم میتونم مراجعای اون روزم رو کنسل کنم یا نه. تبلتش هم باز خراب شده و سفارش کرده درستش کنم. فکر کنم اگه من خواهر بزرگترش بودم دیگه کلاهم پس معرکه بود :)) ولی خب چیکار کنم دیگه، دوسش دارم شدیداً.

++ الان مد شده همه مقاله ها اولشون مینویسن نقش واسطه ای. منم خواستم عقب نمونم، در عنوان استفاده کردم.

+++ « از حال بد به حال خوب »

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴

قرار با خدا

دیروز و امروز روزای خیلی بدی بود. شاید بهتر بود حتی ثبتش نمیکردم. چند تا قرار با خدا گذاشتم. امیدوارم رومو زمین نندازه.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۲۴ تیر ۹۴

یک دخترک خمیری بی قوام

داشتم فکر میکردم که چرا اینجوری شدم و یجورایی خودمو دعوا میکردم. خودمو تصور کردم که شبیه یه موجود خمیری، به شدت روی زمین ولو شدم و جمع و جور کردنم کار حضرت فیله! از هر طرفی سعی کنه متمرکزم کنه، از یه طرف دیگه روی زمین پخش میشم انقدر که بشم یه لایه نازک مسطح روی زمین :| و دیگه با کاردک هم نشه جمعم کرد چون قوام ندارم! تشبیه رو داشتین خداییش؟ :| این ذهن من هم با این مثال های چندشش :|

برگشتم به این خوابگاه لعنتی و روز از نو و روزی از نو. دستم به هیچ کاری نمیره. شدیدا تنبل شدم. نمیدونم هدفم چیه از خوابگاه موندن :| فقط الکی تا سحر مقاله سرچ میکنم و بعدم میخوابم. این ایلرنیکا هم که دیگه مثه سابقش نیست. نمیشه تا دلت بخواد ازش مقاله بگیری. فردا فکر کنم پولی هم میشه!

نشستم فقط اینو گوش میدم. برای سحری عدس پلو درست کردم چون همه چیز یخچالم تموم شده. کاش یکی بود میرفت برام خرید میکرد هعیییی. خواستگار محترم هم خواسته دوباره صحبت کنیم. میخوام ردش کنم اما یه کم مرددم چون خیلی آدم خوبیه. ولی عطف به همون تشبیه بالا، حس اینم ندارم. بعله :))

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴