۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

دور همی گونه

این روزا هم خوب بود هم بد. بیشترش خوب بود. یه دورهمی با دوستان وبلاگی هولدن که دوستدار شدم با برخیشون دوست تر بشم :) من آشنایی چندانی با اعضای دورهمی نداشتم به جز خود هولدن که حتی انتظار اومدنم رو هم نداشت و یادش رفته بود منم قراره بیام! :| یه گذشته ی دور با جولیک که خبری ازش نداشتم مدتها، و در مورد بقیه تقریبا صفر و فقط در حد کامنتهایی که اتفاقی توی وب هولدن دیدم. برای همین شناختم اونقدر نیست که بتونم حرفی در موردشون بزنم. اما برداشت اولیه ام ازین دوستان اینجوریه:

هولدن از همیشه اش سعی میکرد بهتر ظاهر بشه. اصلا گولشو نخورید. همون برداشته اولیه تون ازش خیلی صحیح تر از اون موجودیه که روز دورهمی دیدید، مگر اینکه پای همون خانم عشق جانش در میون باشه :دی

فاطمه الزهرا دختر بی ریا و آروم و مهربانی بود. تاکید میکنم بسیار مهربان و بی شیله پیله. حس نمیکردی درونش غل و غش و ترس و خجالتی باشه. احساس راحتی کردم باهاش.

دکتر میم پرحرف تر از بقیه اما مبهم تر از بقیه. تلاشش در جهت شکست جو سنگین ابتدا ستودنی بود :) ازین آدم هایی که بودنش برای هر جمعی لازمه. در واقعیت باید فان تر و شیطون تر و شوخ تر باشه به نظرم.

جولیک. دختری به تمام معنا خوب و زیبا. نمیدونم چرا از چهره اش زیاد خوشم اومد. و حس کردم میتونه دوست خوبی باشه. و حس کردم کاش دوست صمیمی ام بود حتی. ازین که پایه بود و مسئولیت پذیرفته بود، بیشتر هم خوشم اومد. آدم عمل یعنی این. دستش درد نکنه.

نارخاتون. آرام صبووووور، بسیار شخصیت caring ای داشت. چندباری که نگاهش کردم حس کردم میتونه یه مادر خوب باشه. کاملاً مادر بود. صبور، با حوصله، مهربون، با توجه. کلا بر خلاف ظاهر و فیزیکش، زیادی بزرگ به نظرم اومد. یه حس دیگه هم دارم که نمیتونم اسم درستی روش بذارم. یه حس اینکه شاید دیر کلافه میشه، دیر عصبی میشه، این فقط صبر نیست. یه جور عدم نوروتیسیسم شاید. و همین طور اونم دوست خوبی میتونه باشه.

پریسا! آخ پریسا. پریسا رو بسیار دوست داشتم. عجیبه آدمی که اصلا ندیدم و نخوندم برام انقدر دلنشین بود. نمیتونم خیلی توصیفی ازش بگم، فقط اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر باهاش هم کلام بشم که مقدور نشد. پریسا هم ازین دوستای خوبه. صفات خوب زیاد داره و برام خیلی بولد بود توی جمع. یه جورایی منو یاد دوست قدیمم مینداخت فاطیما که هی حس میکردم داره حیف میشه.

صبا بسیار مودب و موقر. یه دختر متفاوت که خوب بلده گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. آروم و از نظر سن عقلی بزرگ تر از من! :)

خورشید، دوست داشتنی بود. آخر نفهمیدم اسمشه خورشید یا نه. یادم رفت بپرسم. حس کردم یه عالمه حرف داره برای گفتن و یه عالمه بیشتر گوش میخواد برای شنیدن. نسبت به سنش، شعورش خیلی بالا بود. خیلی!

یادگار، بسیار محجوب و خجالتی بود. صدا از چمن روی زمین در اومد، از ایشون در نیومد. موقع معرفیش هم خیلی نشیدم چی میگه. حتی نفهمیدم چی میخونه.

سید علی، حس کردم به زور هولدن اومده و میخواد در بره. یادگار فقط ساکت بود، سید علی معذب هم بود. اگه میدونست وقتی رفت اون دور دورا هولدن چیا گفته معذب تر هم میشد :دی در کل هم علی هم یادگار بچه ها خوبی به نظر اومدن.

مهرداد از بقیه اسمش برام آشنا تر بود چون فامیلش هم همیشه کنار اسمش میومد. مثه کش بود. هم بود هم نبود. دیر اومد و به نظرم اگه بود میتونست کمک کنه به جو بهتر دور همی. از کفشاش خوشم اومد :دی

خودم اما فکر کنم برای بقیه مبهم تر بودم و ناآشناتر. چیزایی هم که گفتم فقط برداشت کلی اولیه ام بود از دوستان.

* یه دورهمی هم با هم اتاقی ها در خونه هم اتاقی قدیم داشتیم که بسیار خوب بود. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. بعدش هم باز یه دوست بسیار قدیمی عزیز اومد دنبالم و تا شب چرخیدیم و حرف زدیم و بستنی معجون بابا رحیم رو خریدیم و نتونستیم بخوریم و یخ زدیم و نمیتونستیم تصمیم بگیریم ازین همه چیز، در مورد چی حرف بزنیم و هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرفای مونده بیشتر و بیشتر شد. یه دوست خوب که از نزدیک شدن بهش میترسم چون حس میکنم براش یادآور روزهای دردها و رنج هاشم و نمیدونم ازش فاصله بگیرم یا همراهش باشم.

** دلم یه دورهمی میخواد با خانواده که خیلی وقته ندیدمشون. بخصوص فسقلی عمه :)

+ در پایان از هولدن و کلیه مسببان این دورهمی کمال تشکر را دارم. خدا خیرتون بده. این جور برنامه ها میتونه مقدمه کارهای دیگه باشه. فکر میکنم اگه در راستای یه کار گروهی باشه که یه خروجی مفید داشته باشه بهتره. مثلا یه روز جمع بشیم مشکل یکی از بچه ها رو حل کنیم، یا یه اتاق فکر راه بندازیم، یا با هم جمع بشیم یه کار خیر بکنیم، بریم یه جایی که نیاز هست کمک کنیم یا هر ایده دیگه ای. کاش این دورهمی ها فقط منحصر به چت و حرف و خوشگذرونی نباشه.

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵

hormone's talk!

اول اینکه اوضاع مقاله همچنان بده. فقط یه کم منابعش رو به روز کردم از دیروز. مرحله بعدی کی اتفاق میفته خدا میدونه. قانون پارکینسون میگه هر کاری همونقدر زمان میبره که بهش اختصاص میدی، نوع کار مهم نیست، مهم اینه که توی ذهنت کشش میدی.

یه قانون ازین ناامیدکننده تر هم هست به نام قانون هافستدر یا همچین نامی (اسمش بخاطر فامیلی لئونارد توی بیگ بنگ تئوری یادم مونده) که هر کاری بیشتر از اون زمانی که فکر میکنی تموم میشه، طول میکشه!

جمع این دوتا قانون یعنی من وضعم خیلی خرابه. با خودم قرار داشتم که تا آخر مهر، مقاله تموم شده باشه و تا اخر آبان پایان ناممو بدم دست راهنمام. این تاخیر که فعلا حداقل یه ماهه ست، یعنی این ترم نمیتونم دفاع کنم.

دوم اینکه اوضاع حس و حالم خیلی خرابه. چند روزه هی گریه میکنم. نمیدونم این هورمونهای احمق زنانه ست یا از تیروئیدمه. برای شنبه وقت متخصص غدد گرفتم ببینم تیروئیدم چه مرگشه. این حال بد گاهی مستاصلم میکنه. نمیدونم چیکار کنم، با کی حرف بزنم، فقط بیقرار میشم که تموم بشه. و ازونجایی که دردها همیشه شبها بدتر میشن، شبا نمیذاره مثه آدم بخوابم. خوابم خیلی کم شده.

سوم اینکه این ترم از یه دانشگاه توی یاققوز آباد بهم زنگ زدن که برم تدریس، منم با تصوری که از فاصلش داشتم قبول کردم و فکر میکردم برای ترم آینده میخوان و برنامه رو بستن، بعد از اینکه حرفامونو زدیم و کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن، فهمیدم این ترمه و مسیرش بسیار دوره. با آژانس اگه بخوام برم، رفت و برگشتش 150 میشه که نمی ارزه. اگرم از ترمینال برم که وقت گیره و نمیدونم به کلاسای صبحم میرسم یا نه. از طرفی میگم شاید این دردسرهاش ارزشمند باشه و یه دری رو به روم باز کنه چون الان حدود یه ساله که کلاس برنداشتم و ارتباطم قطع شده با دانشگاه. اگه بشه یه شب اونجا بمونم شاید منطقی تر باشه تا اینکه دو روز در هفته، هی رفت و آمد کنم. امیدوارم اونجا بتونم یکی رو با شرایط خودم پیدا کنم که رفت و آمدمون با هم یکی بشه یا ماشین داشته باشه. اگه خودم میتونستم یه ماشین بخرم خیلی خوب بود هعییییی

* خیلی به حس و فکر و قضاوت و تصمیمات این روزام اعتماد ندارم! حرفهای بالا هم میتونه از زبون هورمون ها یا هر چیز احمق دیگه ای در درونم باشه.

** الان داشتم بلاگ دوستای قدیمی رو چک میکردم. یکی از بچه ها توی خردادماه نوشته که داره جدا میشه از همسرش. خیلی دلم گرفت.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵

نخود و مقاله!

بخاطر نداشتن نون و تنبلی، صبحانه دارم نخود پخته میخورم :| اصلا هم دوست ندارما فقط چون خیلی مغذیه و پر از آهن و این چیزاست. کلی هم بهش سس فلفل زدم که یه مزه ای پیدا کنه. دارم فکر میکنم به چیزایی که صبحانه خوردم. چای سبز! آب پرتقال، بیسکوییت و نخود!

چندییییییین روزه که میخوام مقاله دومم رو بخونم ببینم تا اینجا چی نوشتم و چی کم داره، نمیتونم. عملاً فقط بازش میکنم و ذهنم فرار میکنه دنبال چیزای دیگه، فیلم دیدن، آشپزی، تمیزکاری، نت گردی. هر بارم اون روز رو به خودم مرخصی میدم. اما امروز هر جور شده، تا دو صفحشو حداقل بازخوانی نکنم، نمیرم سراغ کار دیگه. کم کم یه قدمایی بردارم بد نیست.

بیشتر از یه ماه گذشت و هنوز هیچی!

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۹ آبان ۹۵