۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

no social support

چهارشنبه بود یا پنج شنبه. نمیدونم. با هم اتاقی توی سوز سرمای شب، محوطه خوابگاه رو گز میکردیم. رفتیم قدم زدیم و من هی غر زدم و اونم  گفت من از صبح میخواستم اینا رو بهت بگم ولی ترسیدم فکر کنی دارم منفی بافی میکنم و بهت انرژی منفی میدم.
گلایه کردم و هی با خنده به خدا گفتم «خدا؟؟ واقعا چرا؟؟» چرا من توی این برهه های مهمی از زندگیم که برام پیش میاد دست خالی و تنها باید وایسم جلوی همه چیز؟ چرا وقتی مشکلی دارم یا مساله ای رو باید حل کنم کسی کنارم نیست یا روی کسی نمیتونم حساب باز کنم؟ چرا همه ی کارهای مهمم رو تنهایی انجام میدم و توی همه ی این کارهای مهم وقتی خودمو با بقیه مقایسه میکنم میبینم همه همراهی دیگرانو دارن و با خیال آسوده و آرامش بیشتر کاراشونو میکنن؟ چرا من باید برای تک تک امور ریز و درشت خودم، خودم انتخاب کنم، خودم برنامه ریزی کنم، خودم جون بکنم، خودم درد بکشم، خودم برم توو دل ماجرا، و خودم حلش کنم. و بدتر از همه اینا، چرا کسی حتی نمیدونه برای هر چیزی، هر کاری، هر مساله ای، من کجای کارم. چی داره بهم میگذره. حتی خبر داشتن هم گاهی یه قوت قلبه.
نمیدونم من دورم از آدمای دور و برم، یا اونا از من دورن. حتی گاهی حس میکنم تنها هم نیستم، بلکه بخشی از اون کارها، مسئله ها، دغدغه ها، نگرانی ها، مشکلات، خودِ خودِ خودِ این آدم هایی هستن که نه تنها کنارم نیستن، باری هستن روی دوشم. مشکلم این نیست که بخوان روم حساب کنن، چون خوشحال میشم ازین بابت. مشکلم وقتیه که خودشون مشکل میشن.
بدتر از همه اینا برام این واقعیته که خیلی وقتا مثه همین حالا، حتی فرصت اینو ندارم که بشینم یه گله ی درست و حسابی ازین تنهایی و دست خالی بودن بکنم. چون درست وسط وسط وسط یه مساله بزرگ یا بحرانم و اگه بخوام خودمو ول کنم و بشینم غصه بخورم، از پسش برنمیام.
و برای همین گاهی نگرانم که بعد از این بدو بدوها، بعد از به این در و اون در زدن ها، بعد از اینکه تمام توانم با غدد فوق کلیوی و کورتیزول های انباشته توی بدنم تموم شد، آیا منم تموم میشم و فرو میپاشم؟ آیا مثه موشهای هانس سلیه میشم؟
  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵

جسارت

خیلی نمیشناختمش. در حد اینکه بلاگش رو بخونم و بدونم کجا کار میکنه و با کی همکاری داشته. در این حد که میدونستم داره یه کتاب چاپ میکنه و از دوستان صمیمی یکی از دوستان نزدیک و برخی دوستان نسبتاً رده دوممه. یه پسر با استعداد، هنرمند و اهل سینما. یه پسر متفاوت. یکی که همیشه حرف داره برای گفتن و نگاهش توی خیلی چیزا رو میپسندیدم.
زندگی باهاش خوب تا نکرد، اول سرطان و بعد یه شکست عاطفی بد.
توی نوشته هاش یه اطمینان از رفتن زودهنگام موج میزد ولی کسی نمیدونست قراره این رفتن رو خودش رقم بزنه.
رفت و یک عالمه آدم رو توی بهت فرو برد. یه عالمه دوست صمیمی و غیرصمیمی رو غمگین و شوکه کرد.
خیلی جسارت میخواد که اینجوری به زندگی نه بگی. بزنی توی دهن زندگی و همه ی چیزایی که داری رو بذاری و بگذری.
خیلی جسارت میخواد که یه روانشناس خوب و معروف باشی و برای همه محکم باشی و بعد جایی که میبینی زندگی برات شاخ و شونه میکشه، برات مهم نباشه که بگن این که روانشناس بود...!
همه ی گروه از رفتنتش غصه دار شدن، ازین که هنوز والدینش خبر ندارن و کسی نمیدونه چی باید بهشون گفت.
این آدم خیلی حیف بود خیلی
امیدوارم روحش قرین رحمت باشه و آرامشی که میخواسته نصیبش شده باشه
  • دخترک ...
  • شنبه ۱۳ آذر ۹۵

بی فکر، تنها، لِه!

نمیدونم که حتی میدونم چی درسته و غلط یا اینکه نه.

این وضعیت هم بخاطر پیچیدگی ذهنمه هم خستگیش و هم درموندگیش و هم هیجانات مثبت و منفی گاه و بی گاهم که گاه تحملش برام سخت میشه.

یه راه متفاوت رو انتخاب کردم که نمیدونم نتیجه اش برام چیه. فکر درستی هم روش یا پشتش نیست حتی. فقط دارم آزمون و خطا عمل میکنم. امیدوارم پیامدهاش برام بد نباشه و ذهنم آرومتر بشه.

هم تنهایی و استقلالم رو دوست دارم و نمیخوام درگیر کسی بشم، و هم فکر میکنم توی این آشفتگی ذهنیم اگه کسی رو داشتم شاید لنگرگاه امنی بود، ولی از کی تا حالا من در ارتباط با آدم های اطرافم گیرنده بودم که حالا برای مرد مقابلم باشم؟؟ ذاتم قُد و حمایت کننده ست نه حمایت گیرنده.

پس بهتره برم خودم با خودم کنار بیام و پیچیده ترش نکنم :|

  • دخترک ...
  • شنبه ۶ آذر ۹۵

امیدواری

همیشه شنیدیم که میگن کار امروز رو به فردا ننداز

اما این روزا به یه امید، کارم رو به فردا میندازم و میگم هنوزم فرصت انجامش رو دارم!

یه امید همراه با ترس

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۳ آذر ۹۵