۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

عمر گران

قراره در ماه می 2067 بمیرم. البته اگه در اثر عوامل دیگه نمیرم! به عبارتی من از همین لحظه نگارش تا اون موقع، 18856 روز و 17 ساعت و 40 دقیقه و 6 ثانیه فرصت دارم که هر گلی میخوام بزنم به سر زندگیم بزنم. اینکه حداقل دو سالش رو باید درگیر این پایان نامه کوفتی باشم خیلی بده. و البته شاید اگه یه تایمر میذاشتیم جلومون که این مدت رو بهمون نشون بده که چجوری هی ثانیه به ثانیه داره ازش کم میشه، استفاده بهتری ازش میکردیم. خدا میدونه چقدر از همین وقت رو پای همین پست گذاشتنا و تلگرام چک کردنا و Clash of Clans ها و غیره و غیره گذاشتیم. حالا اینا که فانه! وقتایی که کلا هییییچ کاری نکردیم چی! البته منفی نگری نمیکنما، دارم فکر میکنم این نزدیک 30 سالی که از عمرم گذشته چیکارا کردم، کدوماش خوب بوده و لازم، و کدوما جاش خالیه یا نباید باشه. همه ی این فکرا فکر کنم از همون نگاه کردنم به افق در پست قبلی ناشی میشه.

شما با زندگیتون چیکار کردید و چیکار میخواید بکنید؟

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴

به آسمون نگاه کن! دیدیش؟

سازمان گنده ی X، بعد از گندهای متعددی که در بیشتر از 30 سال اخیر زده، به فکر افتاده که یه حرکتی بکنه. 2 میلیارد برداشتن دادن به سازمان Y که به یه مسئله ای بپردازند و یه بررسی اولیه بکنند تا براش سند راهبردی و چشم انداز تعریف بکنند و بودجه گذاری کنند و ازین حرفا. سازمان Y یک میلیارد و 200 میلیون برداشته داده به سازمان Z تا این کار رو براش انجام بده! سازمان Z یه مناقصه گذاشته و فراخوان داده تا سازمان های دیگه، پروپوزال بدن و پیشنهاد بدن که چیکار میخوان بکنن. توی این مناقصه یه موسسه برنده شده و 350 میلیون بهش پول دادن تا این کارو انجام بده. این موسسه هم یه تیم تشکیل داده از اعضای هیات علمی دانشگاه ها، و این اعضای هیات علمی هم یه سری دانشجوهای دکتری و ارشدشون رو گرفتن به کار، با مبالغ ساعتی 5 تومن و 8 تومن! که من هرچی فکر کردم، با توجه به تیمی که میبینم، نهایتا 100 میلیون تقسیم میشه و میره توی جیب همه این آدم های خرده ریزی که دارن کار میکنن، اونم برای هر کسی بین 2 تا 6 میلیون. و من یکی از اون هایی هستم که قراره شاید در آینده ای دووووور، این 2 تا 6 تومن رو بهش بدن!
بعد از بیش از سه ماه کار مداوم که خودمو کشتم (نه برای پولش، برای اینکه توی رزومه ام بیاد، و با توجه به این که قراردادی هنوز بهم ندادن معلوم نیست بیاد!!) دیروز یک جلسه داشتیم از صبح تا غروب، با حضور مقامات از وزارتخونه X گرفته تا امثالِ منِ نوچه. جلسه پر چالشی بود و عصرش قرار بود من یه Presentation داشته باشم که بماند که چقدر روش کار کرده بودم این مدت، و تقریبا توی این سه ماه، پایان نامم رو بستم گذاشتم کنار و فقط چسبیدم به این، بخاطر حس مسئولیت مسخره ام!
بر اساس شرح خدمات سازمان، شروع کردم طرح خودم رو ارائه کردم، اواسطش یک مسئول بسیار باسواد به نام T، بلند شد گفت ما اینا رو نمیخواییم و فلان میخوایم و بهمان! در حالی که من کاملا منطبق بر شرح خدمات عمل کرده بودم. و همین باعث شد که دهان همه ی حضار و اساتید و مسئولین کش بیاد و یکی از آروم ترین و خوش اخلاق ترین مسئولینمون قاطی بکنه، چون T داشت در مورد مسئله ای حرف میزد که هیچ تخصصی در موردش نداشت. خلاصه که کم مونده بود منو از کار بندازن بیرون و یه پاپاسی هم بابت این مدت نندازن جلوم! :| در نهایت شرح خدمات کلا تغییر کرد و همه ی کارایی که کرده بودم دود شد و رفت هوا.
جالبترش اینه که شرح خدمات جدید، اصلا و به هیچ وجه در تخصص من نیست و حتی به عنوان یک شهروند معمولی هم اطلاعات خاصی در موردش ندارم و حتی به گوشم هم نخورده، چه برسه در حد یه متخصص :| و اینگونه می شود که پروژه های عظیم مملکت شما به دست آدم های بی سوادی چون من و اون آقای T رقم میخوره!
برای انجام این پروژه لازمه که خیلی چیزا باشم. از پزشک گرفته تا مهندس شیمی و جغرافی دان و مهندس عمران و کارشناس محیط زیست و مهندس صنایع و دکترای GIS و جمعیت شناس و جامعه شناس و هزار تا چیز دیگه! ولی فعلا غصه ام چیز دیگه ایه و همچنان دارم به مسیر حرکت دود حاصل از کارهای قبلیم به سمت آسمون نگاه میکنم.
  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۵ شهریور ۹۴

How to

بعضی وقتا انقدر توی زندگی غرق میشی که یادت میره ازش لذت ببری. حتی یادت میره کی هستی. یادت میره خودتو دوست داشته باشی. یادت میره به خودت افتخار کنی. فقط مدام میکوبی تو سرش و سرزنشش میکنی، برای اشتباهات ریز و درستش، برای چیزایی که توان یا آگاهی یا تجربه لازم برای مواجهه باهاش رو نداشتی یا بلد نبودی. بعضی وقتا زیادی فکر میکنی و یادت میره حس کنی. چون اینو هم بلد نیستی. و چون بلد نیستی، حتی وقتی داری فکر میکنی به خودت حال میدی و کمتر بهش خرده میگیری و سعی میکنی دوسش داشته باشی، بازم بلد نیستی!

  • دخترک ...
  • شنبه ۷ شهریور ۹۴

فسقل جان من

این که یه موجودی که حرف نمیزنه، نگاهت هم نمیکنه، تکونی هم نمیخوره چندان، و 80 درصد مواقع روی شکم مامان یا باباش، دمر خوابیده؛ باعث بشه دو دقیقه که نمیبینیش از دلتنگی خفه بشی، عجیب نیست؟ اونم یه فسقلیِ 4 ماهه ی سه کیلوگرمی! دلم برای وقتایی که گریه میکنه و دستاشو میگیرمُ باهاش حرف میزنمُ با اون چشای درشتِ خَرش زل میزنه توی چشامُ گوش میکنه و آروم میشه، تنگ شده.
پ ن: خر در ادبیات من، موجودیست بسیااااااااااااااااااار دوست داشتنی، انقدری که دیوانه ات کنه! اگه به یکی بگم خر، خیلی باید ذوق بکنه یعنی :دی
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲ شهریور ۹۴