* رفته بودم خونه. دو روز پشت سر هم کلاس! از 8 صبح تا 6 عصر یه بند حرف زدم و با نگاه های سرشار از نفهمیدن بچه ها، خستگیم شدیداً در تنم موند. گاهی حس میکنم بعضیاشون واقعاً از نظر ذهنی کند نیستن و میخوان اذیت کنن! در این حد پرت و شوت، حرف میزنن.

* شب اول محرم عقد پسرخاله بود برای سومین بار! رکورد زدن ایشون توی فامیل. سه ازدواج در سه سال پیاپی. میگن تا سه نشه بازی نشه. خدا داند! انقدر هم عجله داشت که صبر نکرد محرم بگذره. و جالبش اینه که تا همین دو سه هفته قبل خبر داشتیم که خواستگاری فرد دیگه ای میرفت که عروس خانم فعلی نبودن ایشون! :|

* دیروز با خواهری رفتم قدم زدیم و کلی باهاش حرف زدم تا از یه تصمیم، منصرفش کنم. میدونستم فایده ای نداره ولی خب تلاشمو کردم. به یک ساعت نکشید که دیدم بله درست فکر میکردم. خلاصه که یک مورد دیگه به استرس هام اضافه شد.

* دیشب بعد از 2 ساعت کلنجار و فکر کردن به قضیه خواهری بالاخره ساعت 2 خوابیدم و 5 صبح با برادر جان اومدم تهران. کل راه در برابر خواب مقاومت کردم تا داداش خوابش نبره و حوصله اش سر نره. یه همچین بچه مسئولیت پذیر GAD ای هستم.

+ اگه میخواین نذری بدین، بیارید بدید خوابگاه ما. انقده ثواب داره که نگو :)) به همین سوی چراغ :) ترجیحاً قیمه باشه :))