بیست و یک سالم بود. شیطون و پرانرژی. سال آخر کارشناسی بودم و دنیا با همه ی ناملایماتِ گاه گاهش برام شیرین بود. شب عید بود. بابا اخماشو توو هم کرده بود و سر سفره هفت سین نمیومد. توی اتاق من پشت کامپیوتر نشسته بود و خودشو مشغول نشون میداد. اولین بار بود که قرآن به دست و با ذوق، با اون پول هایی که لای صفحات قرآن گذاشته بود، بالای جمع حضور نداشت. مامانم زن مغروریه، حتی جایی که مقصره عذرخواهی نمیکنه. هرچی تلاش کردم قانعش کنم که بره پیش بابا، نرفت که نرفت. رفتم پیش بابا و باهاش حرف زدم. باهام درددل کرد و برای اولین بار حرفایی رو بهم زد که گفتنش براش خیلی سخت بود. انگار سالها روی دلش مونده بود. چیزهایی که حتی شاید واقعیت نداشتن و دلخوریا و لوس بازیای خودش بود، ولی اینکه به من بگه برام خیلی ارزش داشت. قربون صدقه اش رفتم و قانعش کردم که برداشتش اشتباهه. هرجوری بود راضیش کردم بشینه سر سفره و با مامان آشتی کنه. مثه بچه هایی که از بس گریه کردن خسته شدن، پای سفره، روی مبل خوابش برد! و من هم تا میتونستم این صحنه رو با دوربینم ثبت کردم.

این آخرین عکسی بود که از بابا گرفتم. سیزده روز بعد، جوری بی سر و صدا از بینمون رفت که هنوز هم نبودنش رو باور نمیکنم. با حسرت جای خالی خوشحالیش توی روزای خوب زندگیم، موفقیت هام، و جای خالی آغوش گرمش، وقتهایی که بهش خیلی نیاز داشتم. لمس انگشتای کوتاه و تپلی و نرمش که گرفتنشون برام یه لذت عجیب داشت. حسرت دیدنِ دوباره ی شیطنت ها و شوخی ها و قهقهه های بعدش