نشر علم: زکات یا حماقت؟

محبتی کردم به یکی که الان بلای جون خودم شده! البته بلای جونم نه، بلای پایان نامم. خیلی مفت مفت، روند کارای دفاعم رو به تاخیر انداختم، سر همین که هر چی بلدم رو به همه میگم :| البته اگه باعث بشه شهریه بدم، همچین مفت هم نیست! :|

دلم میخواد زمان چندسالی بایسته و یه دل سیر به کارای عقب افتاده ام برسم. یا اینکه بی دغدغه؛ اصلا هیییییییچ کاری نکنم و فقط مال خودم باشم.

بعد نوشت: از یکی خواستم چیزی رو بهم یاد بده و هزینشو هم بهش بدم. ایشون به علت زیاد نشدن دست در بازار، و خست علمی، نپذیرفت!


  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۴ اسفند ۹۵

برخلاف تصورم، انگار متقاعدکننده خوبی نیستم!

ببخشید که نبودم و جواب ندادم و نخوندمتون این مدت

البته جسته و گریخته بعضی مطالبتون رو خوندم

رفتم مشهد

همراه خواهر

هم خوب بود هم بد

دو روز اولش حالم خیلی بد بود. خیلی که میگم یعنی خیلی بیشتر از خیلی

یه روز تونستم تنهایی برم حرم. اون چندساعت خیلی خوب بود. یه حس تخلیه و بی حسی داشتم بعدش. انگار که دیگه دلت نخواد تا آخر دنیا لبهاتو برای گفتن کلمه ای از هم باز کنی. سکوت کنی و خیره بشی به یه نقطه

موقع برگشت یه حس ترس داشتم. ازین که باز برگردم توی این دنیا. حس علی سنتوری رو خوب درک کردم وقتی به روانشناسش میگفت میخواد برای همیشه توی کمپ بمونه و میترسه برگرده و دوباره بد بشه. شایدم میترسید ازینکه هیچکس توی دنیای بیرون منتظرش نبود.

ولی منم دقیقا همین حسو داشتم. حس اینکه نمیخوام برگردم توی این دنیا. حس ترس از این دنیای مسخره. دلم میخواست اگه میشد میموندم همونجا.

توی راه برگشت دلم میخواست یه اتفاق بیفته و همه چیز تموم بشه. سقوط کنیم یا هرچیزی که برنگردم. حس میکردم حرفامو با خدا زدم و سنگامو وا کندم. ولی نمیدونم چرا انگار براش کافی نبوده حرفای من.


  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵

7 ساعت تنش ناجوانمردانه

بعد از یه روز بسیار طولانی، یه روز بسیار خسته کننده که دیر تموم شد! و دیر به خواب رفتم...

دیشب تا صبح سر جلسه کنکور بودم. کنکوری که انگار توی سالن ترانزیت فرودگاه برگزار میشد و باید هرچه زودتر برگه امتحانمو تحویل میدادم تا به پروازم برسم. مغزم شدیدا کند شده بود و حتی خوندن یه سوال ساده کلی طول میکشید. دوستم کنار دستم نشسته بود و منتظر بود از روی برگه من تقلب کنه اما من مدام سوال رو میخوندم و بعد از یه ساعت که نمیتونستم پردازشش کنم میرفتم سراغ سوال بعد. از کل 100 سوال شاید 8 تا سوال رو جواب داده بودم و با خودم میگفتم 8 تا درست بهتر از شانسی زدن و نمره منفیه! یعنی خوش بینی تا این حد، امید به قبولی هم داشتم حتی! بعد دیدم بهتره به پرواز نرسم اما از وقتم استفاده کنم. توی دقایق آخر حدود نصف سوالات رو زدم که چندتاش هم سینمایی بود. مثلاً یکی از سوالاش چند تا چهره بازیگر بود که گفته بود کدمشون توی فیلم «big fish» بازی کردن :| جالبش هم این بود که سینمایی ها رو کامل بلد بودم! بعد با خودم فکر میکردم ضایعه اینا رو درست بزنم، اینا احتمالا نمراتشون معکوس حساب میشه، چون ترجیح میدن نیروی علمیشون، فیلم باز نباشه و درنتیجه این سوالا برای مچ گیریه. تازشم ضایع نیست سوالای علمی رو مثلا 40-50 درصد بزنی بعد سینمایی رو صد در صد؟ :|

فکرشو بکنید الان چه حالی دارم. حس میکنم با اون سوالات و استرس امتحان و نرسیدن به پرواز، از دیشب تا الان توی یه ماراتن بودم یا در حال دویدن روی یه تردمیل با سرعت و شیب افزایشی! ذهنی خسته و شبی تلف شده یا بهتره بگم حیف شده

خیلی ناجوانمردانه بود :| احساس میکنم در حقم اجحاف شده و مورد ظلم واقع شدم در شرایطی که دست و پای جسمم بسته بوده

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۹۵

طلبیدن

نیاز به دو عدد بلیط خیلی ارزان هواپیما برای تهران-مشهد برای صبح 21 بهمن

و دو عدد بلیط مجدداً ارزان مشهد-تهران برای 24 بهمن حوالی ساعت 3

شدیداً احساس می شود!

آیا امام رضا باید بطلبد یا جیب بنده؟ شاید هم هر دو!

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵

دورهمی بهمن 95

قبل از این که چیزی در مورد دورهمی امروز با دوستان بلاگر بنویسم، واقعا لازم میدونم از هولدن تشکر کنم. اینکه باعث شد این جمع شکل بگیره و دوستی صمیمانه تری بین بلاگرها شکل بگیره. فضای دوستانه امروز و گپ های مختلفی که شکل گرفت برام خیلی جالب بود. از موضوعات مختلفی حرف به میون اومد و همه اعضای جمع، خیلی دوستانه صحبتهاشون رو مطرح میکردن که بخاطر حضور همزمان و گفتگوی متقابل، سوء تفاهم های بلاگی هم درکار نبود و همه لذت بردیم! حداقل از جانب خودم، خیلی از جمع راضی بودم. به مراتب بهتر از دورهمی قبلی!
کاش این دوستی ها از بین نره و ادامه دار بشه. مثلا چند وقت دیگه، نارخاتون به من زنگ بزنه و من بگم دلم توی خوابگاه گرفته، اونم بگه منم امروز آفم، پاشو بیا بریم بگردیم {این جمله یه چیز دیگه بود که تغییر داده شده :)}.
فاطمه الزهرا شیرینی قبولی دانشگاه و ازدواجش رو برامون بیاره. البته قرار شد دفعه بعد برای دورهمی بریم خونه شون :)
خورشید بانو یه نمایشگاه از آثارش برگزار کنه و هممون رو دعوت کنه.
بشینیم با آقای وبلاگ زمر (آقای هاشمی) در مورد راه های پایبندی به اخلاق باز هم صحبت کنیم.
خاطرات سفرهای دکتر میم به اقصا نقاط ایران و جهان و تجارب زیادش توی این مسیر سی و یک ساله رو بشنویم.
باز هم حضور سِر سروش، یه انرژی و جنب و جوش خوب به جمع بده
فرصتی بشه یه کم از حاج مهدی حرف بکشیم :)
واران، اون سوغاتیش که معلوم نبود چی بود که اگه می آورد خراب میشد رو برامون بیاره
و هولدن هم هی دکتراشو توی سر دیگران بکوبه :)
کاش بقیه دوستان هم میتونستن بیان. دلم میخواست جولیک، پریسا، و صبا بازم باشن توی جمع. جاشون واقعا خالی بود.
تبریک ویژه به پریسا جان و همین طور آقای محسن خان!
تشکر ویژه از دکتر میم، فاطمه جان، واران و هولدن برای خوشمزه های دورهمی.
بغل ویژه برای نارخاتون برای همراهی های صمیمانه اش با تکانه های دزدی من :) و مهربونیش
آفرین ویژه به آقایون جمع که این بار معذب نبودن و باعث شدن بحث های خوبی شکل بگیره.
  • دخترک ...
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

ریجکتی شوک بار

مقاله دوم در کمال ناباوری ریجکت شد! مقاله ای که استادم اون رو اثر بی بدیلی میدونست و استاد ارشدم از خوندنش به وجد اومده بود و اصرار داشت کتاب انگلیسی بشه. مقاله ای که یکی از دوستانم که دانشش رو قبول دارم بخاطرش کلی ابراز حسودی کرد و گفت خیلی ناراحتم که تو پیشرفت کردی و من درجا زدم! و روزی چند بار پیامک میزد که «لعنتی! این مقاله چقد خوبه!» یا «فکر میکنی فلان جا که فلان حرفو زدی، کم چیزی گفتی؟!»

همه اینا رو گفتم که بگم فقط خودم نبودم که این مقاله رو همه جوره قبول داشتم! (که برای خودم شاید همون نظر خودم هم کافی بود :) :دی ) هنوزم توی شوکم. ولی خب اعتماد به نفس مقاله ایم اصلا ذره ای کم نشد :)) استادم هم گفت، طرف اصلا نفهمیده چی نوشتی!

حالا تصمیم گرفتم مقاله رو برای یه مجله دیگه بفرستم. مقاله باید فقط 7000 کاراکتر داشته باشه. مقاله من با کلی تلخیص، الان 10800 کلمه ست. به ازای هر 500 کلمه اضافی باید 70 هزار تومن اضافه بر هزینه چاپ مقاله (150 تومن برای اون 7000 کاراکتر مجاز)  بدم. خیلی زور داره برای مقاله ای که کلی براش زحمت کشیدی 500 هزار تومن پول بدی تا توی یه مجله ای که چندان قبولش نداری، چاپ بشه!

از دیشب نشستم 70 هزار تومن در مقاله صرفه جویی کردم! (شما بخونید 500 کلمه!) همون دوست محترم مرتب پیام میده که «من اگه بفهمم جمله ای ازون مقاله رو حذف کردی خودم میکشمت!»

پ ن: وقتی مجله از شما میخواد که برای کارتون، داور پیشنهاد بدید، حتما معرفی کنید! ممکنه مقاله شما رو به فردی برای داوری بسپارند که توی زمینه کاری شما هیچ تخصصی نداره.

  • دخترک ...
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

no social support

چهارشنبه بود یا پنج شنبه. نمیدونم. با هم اتاقی توی سوز سرمای شب، محوطه خوابگاه رو گز میکردیم. رفتیم قدم زدیم و من هی غر زدم و اونم  گفت من از صبح میخواستم اینا رو بهت بگم ولی ترسیدم فکر کنی دارم منفی بافی میکنم و بهت انرژی منفی میدم.
گلایه کردم و هی با خنده به خدا گفتم «خدا؟؟ واقعا چرا؟؟» چرا من توی این برهه های مهمی از زندگیم که برام پیش میاد دست خالی و تنها باید وایسم جلوی همه چیز؟ چرا وقتی مشکلی دارم یا مساله ای رو باید حل کنم کسی کنارم نیست یا روی کسی نمیتونم حساب باز کنم؟ چرا همه ی کارهای مهمم رو تنهایی انجام میدم و توی همه ی این کارهای مهم وقتی خودمو با بقیه مقایسه میکنم میبینم همه همراهی دیگرانو دارن و با خیال آسوده و آرامش بیشتر کاراشونو میکنن؟ چرا من باید برای تک تک امور ریز و درشت خودم، خودم انتخاب کنم، خودم برنامه ریزی کنم، خودم جون بکنم، خودم درد بکشم، خودم برم توو دل ماجرا، و خودم حلش کنم. و بدتر از همه اینا، چرا کسی حتی نمیدونه برای هر چیزی، هر کاری، هر مساله ای، من کجای کارم. چی داره بهم میگذره. حتی خبر داشتن هم گاهی یه قوت قلبه.
نمیدونم من دورم از آدمای دور و برم، یا اونا از من دورن. حتی گاهی حس میکنم تنها هم نیستم، بلکه بخشی از اون کارها، مسئله ها، دغدغه ها، نگرانی ها، مشکلات، خودِ خودِ خودِ این آدم هایی هستن که نه تنها کنارم نیستن، باری هستن روی دوشم. مشکلم این نیست که بخوان روم حساب کنن، چون خوشحال میشم ازین بابت. مشکلم وقتیه که خودشون مشکل میشن.
بدتر از همه اینا برام این واقعیته که خیلی وقتا مثه همین حالا، حتی فرصت اینو ندارم که بشینم یه گله ی درست و حسابی ازین تنهایی و دست خالی بودن بکنم. چون درست وسط وسط وسط یه مساله بزرگ یا بحرانم و اگه بخوام خودمو ول کنم و بشینم غصه بخورم، از پسش برنمیام.
و برای همین گاهی نگرانم که بعد از این بدو بدوها، بعد از به این در و اون در زدن ها، بعد از اینکه تمام توانم با غدد فوق کلیوی و کورتیزول های انباشته توی بدنم تموم شد، آیا منم تموم میشم و فرو میپاشم؟ آیا مثه موشهای هانس سلیه میشم؟
  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵

جسارت

خیلی نمیشناختمش. در حد اینکه بلاگش رو بخونم و بدونم کجا کار میکنه و با کی همکاری داشته. در این حد که میدونستم داره یه کتاب چاپ میکنه و از دوستان صمیمی یکی از دوستان نزدیک و برخی دوستان نسبتاً رده دوممه. یه پسر با استعداد، هنرمند و اهل سینما. یه پسر متفاوت. یکی که همیشه حرف داره برای گفتن و نگاهش توی خیلی چیزا رو میپسندیدم.
زندگی باهاش خوب تا نکرد، اول سرطان و بعد یه شکست عاطفی بد.
توی نوشته هاش یه اطمینان از رفتن زودهنگام موج میزد ولی کسی نمیدونست قراره این رفتن رو خودش رقم بزنه.
رفت و یک عالمه آدم رو توی بهت فرو برد. یه عالمه دوست صمیمی و غیرصمیمی رو غمگین و شوکه کرد.
خیلی جسارت میخواد که اینجوری به زندگی نه بگی. بزنی توی دهن زندگی و همه ی چیزایی که داری رو بذاری و بگذری.
خیلی جسارت میخواد که یه روانشناس خوب و معروف باشی و برای همه محکم باشی و بعد جایی که میبینی زندگی برات شاخ و شونه میکشه، برات مهم نباشه که بگن این که روانشناس بود...!
همه ی گروه از رفتنتش غصه دار شدن، ازین که هنوز والدینش خبر ندارن و کسی نمیدونه چی باید بهشون گفت.
این آدم خیلی حیف بود خیلی
امیدوارم روحش قرین رحمت باشه و آرامشی که میخواسته نصیبش شده باشه
  • دخترک ...
  • شنبه ۱۳ آذر ۹۵

بی فکر، تنها، لِه!

نمیدونم که حتی میدونم چی درسته و غلط یا اینکه نه.

این وضعیت هم بخاطر پیچیدگی ذهنمه هم خستگیش و هم درموندگیش و هم هیجانات مثبت و منفی گاه و بی گاهم که گاه تحملش برام سخت میشه.

یه راه متفاوت رو انتخاب کردم که نمیدونم نتیجه اش برام چیه. فکر درستی هم روش یا پشتش نیست حتی. فقط دارم آزمون و خطا عمل میکنم. امیدوارم پیامدهاش برام بد نباشه و ذهنم آرومتر بشه.

هم تنهایی و استقلالم رو دوست دارم و نمیخوام درگیر کسی بشم، و هم فکر میکنم توی این آشفتگی ذهنیم اگه کسی رو داشتم شاید لنگرگاه امنی بود، ولی از کی تا حالا من در ارتباط با آدم های اطرافم گیرنده بودم که حالا برای مرد مقابلم باشم؟؟ ذاتم قُد و حمایت کننده ست نه حمایت گیرنده.

پس بهتره برم خودم با خودم کنار بیام و پیچیده ترش نکنم :|

  • دخترک ...
  • شنبه ۶ آذر ۹۵

امیدواری

همیشه شنیدیم که میگن کار امروز رو به فردا ننداز

اما این روزا به یه امید، کارم رو به فردا میندازم و میگم هنوزم فرصت انجامش رو دارم!

یه امید همراه با ترس

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۳ آذر ۹۵