۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چرا من حرف زدنم نمیاد؟!

* رفته بودم خونه. دو روز پشت سر هم کلاس! از 8 صبح تا 6 عصر یه بند حرف زدم و با نگاه های سرشار از نفهمیدن بچه ها، خستگیم شدیداً در تنم موند. گاهی حس میکنم بعضیاشون واقعاً از نظر ذهنی کند نیستن و میخوان اذیت کنن! در این حد پرت و شوت، حرف میزنن.

* شب اول محرم عقد پسرخاله بود برای سومین بار! رکورد زدن ایشون توی فامیل. سه ازدواج در سه سال پیاپی. میگن تا سه نشه بازی نشه. خدا داند! انقدر هم عجله داشت که صبر نکرد محرم بگذره. و جالبش اینه که تا همین دو سه هفته قبل خبر داشتیم که خواستگاری فرد دیگه ای میرفت که عروس خانم فعلی نبودن ایشون! :|

* دیروز با خواهری رفتم قدم زدیم و کلی باهاش حرف زدم تا از یه تصمیم، منصرفش کنم. میدونستم فایده ای نداره ولی خب تلاشمو کردم. به یک ساعت نکشید که دیدم بله درست فکر میکردم. خلاصه که یک مورد دیگه به استرس هام اضافه شد.

* دیشب بعد از 2 ساعت کلنجار و فکر کردن به قضیه خواهری بالاخره ساعت 2 خوابیدم و 5 صبح با برادر جان اومدم تهران. کل راه در برابر خواب مقاومت کردم تا داداش خوابش نبره و حوصله اش سر نره. یه همچین بچه مسئولیت پذیر GAD ای هستم.

+ اگه میخواین نذری بدین، بیارید بدید خوابگاه ما. انقده ثواب داره که نگو :)) به همین سوی چراغ :) ترجیحاً قیمه باشه :))


  • دخترک ...
  • شنبه ۲۵ مهر ۹۴

آدمِ سخت

یه آدمی دور و برمه به اجبار، که آدم سختیه. هم اتاقی جدیدم رو عرض میکنم. در تمام این سالهای خوابگاهی بودنم از 83 تا الان، کسی رو مثه این ندیدم! از هر دری که باهاش وارد میشم به بن بست میخورم. بعضی وقتا واقعا حس میکنم کور و کره. انگار انتخابی عمل میکنه و تک بعدی!

ازینا که اگه باهاش هم غذا بشی، قبل از اینکه غذاتو بکشی، غذا رو دهنی میکنه (بدون اینکه آدمی باشه که این چیزا براش مهم نیست).

باید همیشه بهش یادآوری کنی که وقتی جایی رو ترک میکنه، در رو ببنده. بارها بعد از اینکه از اتاق رفته بیرون، حس میکنم خب رفته چادرش رو جلوی آینه قدی دم در مرتب کنه و بعد برمیگرده خداحافظی میکنه و در اتاق رو هم میبنده، اما بعد از سه ساعت میبینم امیدم واهیه و همینجوری ول کرده رفته!

یا فکر میکنه وقتی نصف شب موبایلش زنگ بخوره، اگه در تراس رو باز کنه و بره اونجا حرف بزنه، مزاحم خواب من نمیشه و صداش نمیاد!

وقتی چندبار در حقش لطف میکنی و یک بارش رو متوجه میشه بالاخره، بهت میگه من هم فلان کارو برات انجام میدم، اما موقعش که شد، همه ی تلاشش رو میکنه تا بهت بفهمونه لطفش به دلیل شرایط خاصی که تو داری، برات مناسب نیست وگرنه برات انجام میداد.

یا مثلا چند بار بی مناسبت براش هدیه میخری، اما تا هزار روز بعد از تولدت یادآوری میکنه که میخوام برات ازون شلوارک های جین که دوست داری بخرم و هیچ وقت نمیخره؛ و از یک ماه قبل از تولد خودش بارها به دلایل بسیار بی ربط، یادآوری میکنه که ایها الناس فلان روز تولدمه.

همیشه یادش میره از چیزی که میخوره تعارف بکنه، حتی یه روز براش لیوان چای سبز خریدم، چون هی میگفت دوست داره داشته باشه. چند روز بعدش که لیوان چای سبز من شکست، رفت چندتا لیپتون بابونه و جوشونده های مختلف خرید که نیازی هم به لیوان چای سبز ندارن، چون لیپتون صافی نیاز نداره که! یکی دو بار اول که ازین لیپتون ها دم میکرد، با خنده ای احمقانه میگفت، اگه تو هم لیوان داشتی ازینا بهت می دادم :|

بارها میبینه ظرفهای مشترک نَشُسته اتاق شسته شده، اما اگه میون خروارها ظرف کثیفش، یه چاقوی میوه از من باشه، اونو نمیشوره! موقع چای خوردن، همیشه لیوانش رو از کنار لیوان من توی جاظرفی برمیداره و میاد میشینه!

همیشه تعریف میکنه که فلانی وسایلم رو بی اجازه از توی یخچال برمیداشت و دزد بود! خودش (البته با اجازه) وسایل من رو برمیداره و میگه میخرم میذارم جاش، اما هیچ وقت نمیخره!

چندبار تا حالا کلیدش رو گم کرده و وقتی میدونه این همه سر به هواست بجای اینکه یه کلید زاپاس داشته باشه، وقت و بی وقت زنگ میزنه که من فلان ساعت برمیگردم، لطفا اتاق باش! اگه بگم نیستم انقدر آه و ناله میکنه که وای چیکار کنم حالا و ...!

از بس موبایلشو توی یخچال جا گذاشته، هر وقت دنبالش میگرده، اشاره میکنم به یخچال! بارها هم این موبایل رو توی اتاق، مراکز خرید، اتاق استادش، و جاهای دیگه جا گذاشته.

از روزی که اومده شارژرش خرابه و صدای بوق بوق خالی بودن باتری موبایلش همیشه روی اعصابمه! بماند که تا حالا چندبار نصفه شب با این بوق بوقا از خواب پریدم!

هروقت ظرف میشوره و بعدش من بخوام از اتاق خارج بشم، توی دمپاییم پر از آبه، چون موقع باز کردن در، ظرفای پرآبشو میگیره روی دمپایی من!

وقتی میخوام اتاق رو جارو بکشم، یادش میفته که آشغالای روی میز و توی کیفش رو بیاد پرت کنه جلوی جاروبرقی! در حالی که سطل آشغال چندمتر اون طرف تره.

هروقت من از خونه برمیگردم، غذاهایی که میارم و میدونم توی خوابگاه سخته پختشون، میذارم وسط، اما خودش اگه یه الویه ساده بیاره، چند قسمتش میکنه تا برای چندروز غذا داشته باشه!

توی هیچ مناسبتی هیچ کسی تا حالا نتونسته از این آدم شیرینی بگیره.

هیچ کدوم از رابطه هاش بیشتر از یک هفته دوام نداشته. امکان نداره یکی بهش زنگ بزنه و قبل از جواب دادن، چند تا اخم و غرغر نکنه که «اه باز این زنگ زد» و «حوصله اش رو ندارم». ازدوست بگیر تا همکلاسی و ...! برای هر کدوم از بچه های خوابگاه هم یه اسم گذاشته و پشت سرشون استفاده میکنه. از ننه آبی گرفته تا مخمل!

مسائل دیگه ای هم هست که نمیشه اینجا بازش کرد متاسفانه.

همه ی بدی ماجرا اینه که اصلا هم آدم بدی نیست و به نظر نمیاد بفهمه که چه کارایی داره میکنه و هم اتاقی سابقش، حربه اش این بود که در همه ی این موارد باید سرش داد بکشی تا بهش تلنگر وارد بشه و بفهمه داره چه غلطی میکنه. جلوی خودش هم به من میگفت این رفتارهاشو عمل کرده یا نه؟!

+ این رفتارها ممکنه خیلیاش بی اهمیت و کوچیک باشن، ولی وقتی در کنار هم توی یه آدم جمع میشن، فاجعه ست!

+ تا امروز تلاش کردم جو اتاق خراب نشه و همینی که هست بپذیرمش، و فقط مواردی که مربوط به حقوق خودم یا سوء استفاده ست رو دوستانه بهش تذکر بدم تا تکرار نکنه یا فرصتی برای بعضی رفتارهای منفیش بهش ندم، اما از دو ساعت پیش بخاطر حرکت ناشایستش، کلا ایگنور شد. متوجه اشتباهش شده، اما من تا یه جایی میتونم برای کسی انرژی بذارم. تمهیداتی هم چیدم که هر نوع کانکشنی بینمون به حداقل برسه.

+ شلدون، توی سریال BIG BANG THEORY از این بهتره یعنی.

+ برای تلطیف فضا. خواستگار محترم قبلی رو یادتونه که ول نمیکرد، دوباره برگشته و هی زنگ میزنه و میخواد باز صحبت کنه، چون گویا یه نقاط ابهامی هست که باید رفع بشه! :دی
  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴

مردان سرزمین آن ها

مسئولیت پذیر من
مردی که در تصویر می بینید بسیار بسیار شورش را در آورده از شدت مسئولیت پذیری! این سمت بوم ما را می بینید؟ ایشان دقیقا از آن طرفش در حال سقوط می باشند!
+ به طرف ایمیل دادم که واسه فرصت مطالعاتی میخوام بیام و کلی ذوق کرد که من به کاراش علاقمندم. بعد از موافقتش حالا کلی واسه من بالا و پایین میکنه و هی میره از همکاراش میپرسه و هی میگه من اونقدری توی چنته ندارم که شما بیای 6 ماه پیش من ازم یاد بگیری و بذار برات استادای دیگه هم پیدا کنم که از اونا هم یاد بگیری و وقتت رو بهتر پر کنم و برم فلان موسسه ببینم میتونی اونجا بیای کار بالینی انجام بدی و کیس ببینی و توی کارای مطالعاتیشون کمک کنی و ازین چیزااااااااااا وای! :|
دو حالت داره! یا این آقا کلا خیلی منو زیادی جدی گرفته و فکر میکنه من برم اونجا همش میخوام سرم تو کار و درس و کلینیک باشه و اصلا نمیخوام برم ول بچرخم و خوش گذرونی کنم! یا اینکه بعدش رفته و با همکاراش صحبت کرده و اونا ترسوندنش و گفتن این دختره ایرانیه ها! خطرناکه حسن! اینم حالا داره ایرانی بازی در میاره و روش نمیشه به من بگه نیا! :دی
 از صبح نشستم فکر میکنم توی ایمیلم چی بگم که باز نره سه هفته یه مطالعه میدانی دیگه توی دانشگاهش و موسسه اش راه بندازه و تحقیق کنه :|
خلاصه که خیلی فکر میکنه خبریه، در حالی که هیچ خبری نیست :دی
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

نوشتن یا ننوشتن

نمیدونم چرا ولی انگیزه ای برای نوشتن ندارم این روزا. حتی وقتی یه ایده خوب برای نوشتن به ذهنم میرسه، چون تجربه بهم نشون داده که اون انرژی ای که باید رو از اینجا نمیگیرم، ننویسمش بهتره. انتظار انرژی مثبت هم ندارم، ولی تحمل حرف بعضی آدم ها رو هم ندارم. این که مورد قضاوت و کج فهمی قرار بگیری، از طرف آدمی که فکرش رو نمیشناسی، نمیگم چیز خیلی بدیه ولی خب باعث میشه گاهی فکر کنم که برم یه جایی کتملا ناشناس بنویسم و نظرات رو هم ببندم تا نه من تحت تاثیر حرف خواننده هام خودم رو سانسور کنم، نه کسی خودش رو ملزم بدونه که بیاد نظر بده و درخواست لینک شدن بده، و نه ازین مسخره بازی ها پیش بیاد. شاید هم فقط یه دوره دوری کارساز باشه. این مدتی که نبودم رفتم خونه و کلا لپ تاپ تعطیل بود. با گوشی هم فقط گاهی پیام دوستان رو توی واتس آپ چک میکردم. اما هنوزم انگار اونجوری که باید حس رفرش بودن ندارم. برای سلامتیم دعا کنید :|

  • دخترک ...
  • جمعه ۳ مهر ۹۴