۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

بهترین روز زندگی

شاید باید این پست رو دیروز مینوشتم اما لمس و ثبت یه سری چیزها مثه عکس گرفتن از اون زیبایی، در وقتیه که داره اتفاق میفته. حسشو خراب میکنه.

دیروز برام روز خاصی بود. نمیتونم بگم روز خوب یا بد. روزی پر از افت و خیز. روزی که شاید بهترین روز زندگیم بشه. روزی که هم درد داشت هم شادی. هم غصه داشت هم اشک شوق. روزی که حس کردم خدا یه نظر دیگه بهم انداخته و آغوششو برام باز کرده.

دیروز هیجانات زیادی رو تجربه کردم، بهت، بی حسی، شادی بی وصف، حس حماقت، حس بزرگی، غم عمیق، امید، ترس خیلی زیاد... خیلی چیزها. نمیدونم اسمشو چی بذارم که بتونم خوب منعکسش کنم.

دیروز برام روزی بود که حس کردم سال 96 میخواد برام بهترین سال زندگیم بشه. امیدوارم فراموشش نکنم و لابلای روزمره های زندگیم گمش نکنم.

فکرش رو که میکنم میبینم ازین روزها کم توی زندگیم نیومده، اما گاهی ندیدمش یا شرایط جوری بوده که اگر هم دیدم، نتونستم بگیرم و ولش نکنم.

موقع نوشتن این پست هم حس های مختلفی توی دلم میاد و میره. مثه ترسی که الان توی وجودم نشسته. برای خودم عجیبه، خیلی عجیب. برای منی که آدم هیجانی ای نیستم، حس عجیب و خاصیه. انگار همه وجودم منتظر یه اتفاقه که نمیدونم چیه. انگار سیستم FFFS بدنم پرکار شده و غدد فوق کلیوی ام هرچی داشتن روونه کردن توی خونم!

امیدوارم بتونم این زیبایی رو حفظ کنم. امیدوارم بتونید روزهای خوب زندگیتون رو پیدا کنید. منظورم روزهایی که شادید یا توش به موفقیتی میرسید نیست، وقتی تجربش کنید میفهمید که این روز همون روزه. این روز میتونه حاصل یه اتفاق بد باشه یا حتی بدترین اتفاقی که میتونه براتون بیفته. کاش انقدر قوی باشیم که بتونیم خوبی اون روزها رو درک کنیم. نمیتونم دعا کنم که ازین روزها توی زندگیتون زیاد باشه چون گاهی دیدن زیباییش خیلی سخته، اما امیدوارم وقتی براتون اتفاق بیفته که حتما زیبایی و آرامش بی وصفش رو درک کنید. دلتون آروم و لبتون خندون :)

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

خاطره

بیست و یک سالم بود. شیطون و پرانرژی. سال آخر کارشناسی بودم و دنیا با همه ی ناملایماتِ گاه گاهش برام شیرین بود. شب عید بود. بابا اخماشو توو هم کرده بود و سر سفره هفت سین نمیومد. توی اتاق من پشت کامپیوتر نشسته بود و خودشو مشغول نشون میداد. اولین بار بود که قرآن به دست و با ذوق، با اون پول هایی که لای صفحات قرآن گذاشته بود، بالای جمع حضور نداشت. مامانم زن مغروریه، حتی جایی که مقصره عذرخواهی نمیکنه. هرچی تلاش کردم قانعش کنم که بره پیش بابا، نرفت که نرفت. رفتم پیش بابا و باهاش حرف زدم. باهام درددل کرد و برای اولین بار حرفایی رو بهم زد که گفتنش براش خیلی سخت بود. انگار سالها روی دلش مونده بود. چیزهایی که حتی شاید واقعیت نداشتن و دلخوریا و لوس بازیای خودش بود، ولی اینکه به من بگه برام خیلی ارزش داشت. قربون صدقه اش رفتم و قانعش کردم که برداشتش اشتباهه. هرجوری بود راضیش کردم بشینه سر سفره و با مامان آشتی کنه. مثه بچه هایی که از بس گریه کردن خسته شدن، پای سفره، روی مبل خوابش برد! و من هم تا میتونستم این صحنه رو با دوربینم ثبت کردم.

این آخرین عکسی بود که از بابا گرفتم. سیزده روز بعد، جوری بی سر و صدا از بینمون رفت که هنوز هم نبودنش رو باور نمیکنم. با حسرت جای خالی خوشحالیش توی روزای خوب زندگیم، موفقیت هام، و جای خالی آغوش گرمش، وقتهایی که بهش خیلی نیاز داشتم. لمس انگشتای کوتاه و تپلی و نرمش که گرفتنشون برام یه لذت عجیب داشت. حسرت دیدنِ دوباره ی شیطنت ها و شوخی ها و قهقهه های بعدش



  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۶