همین یه کارم مونده بود فقط!

همیشه تصورم از عسلویه، یه جای گرم و سوزانه شبیه جهنم. شاید حتی بدتر. که از در و دیوارش شعله آتیش میزنه بالا و یه عده با قیافه‌های ناراحت و افسرده، و صورت و بدن پرعرق که مأیوسانه نگاهت میکنن، اونجا کار میکنن. انگار دارن یه دوران تبعید سخت رو اونجا میگذرونن، یه چیزی خیلی بدتر از حبس ابد حتی!

حالا نمیدونم چی شده که من، با همین طرز تفکر، دارم پامیشم برم اونجا، اونم برای یک هفته‌ی کامل. البته یه جورایی ناگزیرم، ولی خب میتونستم بگم نمیرم! حتی نمیدونم چی با خودم بردارم. چون باید مستقیم از فرودگاه برم منطقه، و فرصت ندارم برم وسایلمو بذارم هتل، باید با خودم کشون کشون ببرمشون. همه‌ی وسایلمو چپوندم توی یه کوله*

چهارشنبه قراردادمو هم عوض کردن و قرار شد پروژه‌ای قرارداد ببندیم. هم بد شد هم خوب. خوبیش بیشتر به اینه که قرار نیست دیگه هی به یکی جواب پس بدم و سعی میکنم کارو زودتر جمع کنم و بچسبم به پایان‌نامه خودم! توی ذهنیت خودم جوری برنامه ریختم که تا پایان ترم 9 دفاع کرده باشم. اما معمولاً ذهنیت‌ها با واقعیت جور در نمیان. تا ببینیم چی میشه. از یه طرف دلم نمیخواد زود دفاع کنم، ترجیح میدم بمونم و بیشتر یاد بگیرم، از یه طرف اینجوری فرصتای شغلی و فراخوان‌های جذب رو از دست میدم.

*وسایل چپونده شده توی کوله عبارتند از: دو دست لباس راحتی، یه مانتو، یه بارونی، یه شلوار جین. یه شال خنک، یه شال گرم، یه روسری، یه مقنعه، یه ژاکت، یه کفش عروسکی سبک، حوله و لوازم حمام، دو جفت جوراب، دستکش،  تبلت و شارژرش، هارد، پاوربانک، شارژر گوشی، یه کتاب که وقتای بیکاری بخونم، یه دفتر، یه سری مدارک پروژه،  مسواک و خمیردندون، عینک آفتابی، کیف لوازم آرایش، بُرس، یه عاااااالمه دستمال (آلرژیم برگشته) و یه سری خنزرپنزرجات ریز و درشت مثل فلش و کیف پول و کارتای بانکی و خودکار و دسته کلید و دستمال مرطوب و کش مو و گل سر و مام و آدامس و نخ دندون و هندزفری و این جور چیزا :| خودمم نفهمیدم چجوری چپوندمشون و آیا وقتی بخوایم از منطقه بریم بوشهر و وقتی میخوایم از بوشهر بریم منطقه و وقتی دوباره از منطقه بخوایم برگردیم تهران، میتونم دوباره و سه باره و چهارباره، مثه الان جاشون بدم یا نه؟! :|

** سهمیه نت این ماهم شده منفیِ یک گیگ! یعنی این دانشگاه مثه گداها به ما نت میده! انگار نه انگار که ما هزارتاکار داریم. با سرعت افتضاح، وصل میشم توی بعضی ساعات. وقتی برگردم میتونم از سهمیه ماه بعدم استفاده کنم :|

  • دخترک ...
  • جمعه ۲ بهمن ۹۴

هنوز خیلی از خودم دورم

یه زمانی از این که پست‌های منتشر نشده‌ی کمی دارم خوشحال بودم. پست‌های موقت یا پیش‌نویس‌هایی که بنا به دلایلی میذاشتم بعداً بفرستم یا بعدش برام لوس میشدن. اما امروز داشتم نگاهی به پیش‌نویس‌هام می‌کردم. دیدم بعضیاش خیلی مغشوشه و نتونستم انسجامی بهش بدم. منتشر نشدن بعضیاش بخاطر خودسانسوریه و بعضیاش رو حتی برام سخته بگم که چرا منتشرشون نکردم.

از آخرین کلمه‌ی سطر بالایی تا اینجا، یه فاصله‌ی بزرگ زمانی افتاد، خیلی فکر کردم. فکر می‌کنم بدونم چرا، ولی الان دارم به این فکر می‌کنم که از این ویژگیم که همیشه دنبال دلیلم بجورایی بدم میاد. ازین عقلانی‌سازی مسخره‌ی هیجاناتم. حتی گسترده‌تر از این. از این که هر چیزی رو قبل از اینکه حس کنم، تبیین کنم.

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴

جذاب هایِ لعنتیِ بلند

دوست جان: نظرت در مورد این طوسیه چیه. شیکه، نه؟

من: خیلی خوشگله اما پاشنه داره!

دوست جان: تو چرا همش کفش پاشنه تخت میپوشی؟ توی کفشات اصلاً ندیدم پاشنه بلند! ها چرا! دو سه تایی هست ولی اغلب تختن! اون دو سه تا رو هم فقط توی جاکفشیت دیدم. نمیپوشی که! بیا اینو بردار به اون تیپ طوسیت هم میاد.

من: فلسفه ی این کفش های ظریف پاشنه بلند جذاب، اینه که یه جنتلمن کنارت باشه که دستت رو دور بازوش حلقه کنی که بتونی درست راه بری. به درد من نمیخوره!

* گیشا - 23 دی 94

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۲۴ دی ۹۴

22414 گام!

این روزها ذهنم آشفته ست. گاهی دقیقا نمیدونم آشفتگیش به خاطر کدوم موضوعه. گاهی حس میکنم خودم با خودم صادق نیستم انگار. انگار خودم هم دیگه سر از ذهن و ناخودآگاه خودم در نمیارم. خیلی به این فکر میکنم که برم پیش یه روانشناس. اما چون میدونم ذهنم خیلی آشفته ست، نیاز دارم به دفعات برم پیشش و الان شرایطش رو ندارم. حتی بازم نمیدونم این که میگم شرایطش رو ندارم، واقعا ندارم، یا میترسم.

توی این آشفتگی های ذهنی، انگار از در و دیوار هم میباره. شاید هم ذهن من توان هضم و هندل کردنش رو نداره! نمیدونم!

بعضی آدم ها هستن که اگه بشینی جلوشون زار هم بزنی و بلند بلند از مشکلاتت بگی، آخرش هم نمیفهمن و راغ نگات میکنن :| بعضی آدم ها هم هستن که اگه خودت هم نفهمی، میفهمن چی شده. یکی از این آدما هولدنه!

بعد از مدت ها که قرار بود هولدن رو ببینم و هی برناممون با هم جور نمیشد، همدیگه رو دیدیم. و برای من رکوردی بود در بیرون بودن و گشت زدن! روز خوبی بود. انقدر خوب که با اینکه اوایل مسیر حس کردم کفشم داره پامو میزنه، 22414 گام برداشتم و در این 14 ساعت و حدود 16 کیلومتری که قدم زدیم، این انگشت کوچیکه ی بینوای پای راستم، جیکش هم در نیومد :)

الان که فکرش رو میکنم حس میکنم هم من فرق داشتم با اون دخترک سابق، و هم هولدن متفاوت بود با اون هولدنی که من میشناختم. یه جاهایی انگار توی دنیای خودمون بودیم، یه جاهایی توی فکر بودیم، یه جاهایی سعی میکردیم به طرف مقابل بقبولونیم که هیچ مرگمون نیست. یکی دو جا هم فکر کنم ناراحتش کردم اما بعضی وقتا یه سری چیزا رو نمیشه توضیح داد خب. شایدم تصور من باشه، خلاصه که اگه ناراحت شدی بیا بگو :)

کافه رفتیم، یه عالمه راه رفتیم و فنومنولوژی بازی در آوردیم، موزیک هولدنی گوش کردیم و هی من پفک خوردم، و هی هولدن دلستر :| سلفی گرفتن دیگران رو مسخره کردیم و بعد رفتیم بالای یه نیمکت وایسادیم و سلفی گرفتیم، اون هم سلفی صوتی! جالبش این بود که هر کلمه ای که هولدن میگفت، سلفی عمل میکرد! :) یکی از عکسای یهوییِ اتفاقی که خود دوربین گرفت اینه

سینماها خیلی باهامون یار نبودن، یا فیلم های مزخرف داشتن، یا سانس های نامناسب، یا تالار شده بودن، یا استتوسشون رو به «آقا جُمعستا!» تغییر داده بودن. یه نهار تپل در حد ترکیدن خوردیم، به غذای هولدن، دستبرد ناجوانمراده ای زدیم (زدم! :دی).

زیر بارون در مورد قیمت گلدونهای ویترین مغازه نظر دادیم و اینجا بود که دیگه تقریبا تا نیم ساعت هرچی فکر کردم نتونستم صفت مناسبی برای هولدن بیابم، البته مجدداً. یه چیزی توی مایه های دیکتاتور :دی خداوکیلی «حکایت عاشقی» بهتر از «شکاف» نیست؟ ولی خب دیگه انتخاب هامون محدود بود.

بعدش توی مترو از بوی سیر و پیاز خانم کناری خفه شدیم و بالاخره به موقع و البته زیر بارون رسیدیم به عمارت مسعودیه. اجنه هم البته ما رو همراهی میکردن در این سفر :) این پست هولدن رو اونجا خوندم، این عکس رو ازش گرفتم، چرخی در عمارت زدیم و پفک بارون زده خوردیم.

قرار بود بعدش بریم تئاتر. کلی در مورد آقا یا خانم شماره 6 سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم. تئاتر عالی بود، انقدری که یادمون رفت برای دیدنش، چقدر یخ زدیم و حرص خوردیم و کارمون حتی به تسخیر سفارت‌وارانه‌ی عمارت کشیده بود! بعد هم باز من کمی یخ زدم و هولدن توی فکر نگارش پست بعدی وبلاگش بود، شام خوردیم با چاشنی «معمای شاه» و «بگو خب!». بعدشم هولدن، یه چیزی بین جنتلمنانه و داش مشتی وارانه، نذاشت تنها برگردم و تا در خوابگاه مشایعتم کرد و البته اینجاهاش باهوش هم بود :دی

خیلی خوش گذشت و اصلا احساس خستگی نکردم بابت این 14 ساعت. البته اثرات تئاتر به قدری بود که تا خود صبح کابوس دیدم :|

* اگر خواستید یه روز با هولدن بیرون برید، قبلش بیایید چند تا نصیحتتون بکنم :دی از ما گفتن بود :))

** مرسی هولدن بابت همه چیز. حتی چیزهایی که شاید خودت خیلی متوجهشون نشدی

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۰ دی ۹۴

مجاز هستید زیر این پست، هر فحشی دلتون خواست به من بدید :|

الحمدلله که این بیان، یه قسمت هرزنامه داره و کامنت های کپی پیستی و تبلیغی رو خودش جدا میکنه و وقت ما رو نمیگیره. خدا خیرت بده بیان!
کارت درسته اصلا.

من هیچ وقت توی روابطم از کسی متوقع نبودم برام کاری انجام بده. یا شاید بهتره نگم متوقع نبودم، بهتره بگم غرورم قبول نمیکرد از کسی چیزی بخوام. برعکسش تلاش کردم هرجا از دستم بر میاد و میتونم باری از دوش کسی بردارم، در هر قالبی، کمک کنم. حتی اگه خودش ندونه و متوجه نشه.

وقتی سالها با یکی اینجوری برخورد کردی، همیشه برای حرفاش گوش شنوا بودی، همیشه براش یه همدل بودی، وقتی خودت ته حسابت دو و نیم قرون بود و میدونستی نداره، با ترفندی شماره حسابش رو پیدا کردی و دو قرون ریختی توی حسابش و خودت یه ماه با اون نیم قرون سر کردی، وقتی بارها با وجود مشغله ات، توی کاراش کمکش کردی و جزء اولویت های خودت قرارش دادی، اونوقت همین آدم، وقتی بعد از 7 سال، یه خواسته کوچیک ازش داشته باشی، و بعد از کلی کش دادن و معطل نگه داشتنت، خیلی راحت رد بکنه و بگه نمیتونم، اونم خیلی کوتاه و غیرمحترمانه. و تو حتی در خودت نبینی که بش بگی «یه بار ازت یه چیزی خواستم!»

آدمی که هنوزم وقتی مشکلی داشته باشه یا خبری ازش نباشه، همه کس و کار و دوست و آشناش، یهویی با هم سراغشو از اولین کسی که میگیرن تو باشی!

و همین من، انقدر ... هستم که دو روز دیگه که این آدم باز دوباره میاد سمتم و کاری داره و کمکی میخواد، یادم میره این رفتارشو.

الان داشتم فکر میکردم همین منِ ... (خودتون جای خالی رو با عبارت مناسب پر کنید :| ) که همیشه گوش شنوای نق ها و غرها و درد دل های این آدم بودم، یه بار سال 90، نمیدونم سر چی حوصله نداشتم و اونجوری که باید چند روزی حواسم به حرفای این آدم نبود، و وقتی بعد از چند روز ازم پرسید چته و دو سه کلمه گفتم که چرا اعصابم داغونه، سریع پرید وسط حرفم و گفت «غر نزن!»

از دست خودم حرصم گرفته و در کنارش انقدر الان خودم واسه خودم گرفتاری دارم که نمیدونم حال این آدمو باید بگیرم یا نه. البته همون سال 90 هم تلاش کردم حالشو بگیرم اما حالش فقط ازین بابت گرفته شد که مدتی دیگه گوش شنوای منو نداشت، وگرنه متوجه رفتار اشتباهش نشد.

الان آِیا جا داره بهش بگم «قهر قهر تا روز قیامت»؟ :|

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۹۴

خاطره خوب هم داریم؟

بچه های قدیمی دبیرستان، رو دور هم جمع کردم. یه گروه ساختم توی تلگرام و یکی یکی اضافه شدیم. شدیم بچه های شلوغ انتهای ردیف وسطی کلاس! همون بچه هایی که معلما رو به ستوه میاوردن! و من که وسط این بچه های شلوغ، مثه نخود سیاه، تابلو بودم! شاگرد زرنگ کلاس که همش در حال شیطونی و تقلب رسونی به بچه ها بود و معلما جرات نمیکردن بهش حرفی بزنن :دی

یه عالمه عکس با هم به اشتراک گذاشتیم با تیپ های داغوووون! :دی خیلی نوستالژیک بود. ولی با دیدنشون حسابی دلم رفت. بغض کردم. چقدر اون موقعا بی دغدغه بودیم. البته شاید اون موقع هم دغدغه هامون متناسب سنمون ببود، نمیدونم.اما چقدر ساده بودیم، پاک بودیم، بی گناه بودیم، چقدر رنج های کمی دیده بودیم، چقدر هیجاناتمون شدید بود، هم شادییهامون پررنگ بود، هم غصه هامون. به ترک دیوار میخندیدیم و پا به پای اشک دوستانمون، اشک میریختیم. مثه الان دامنه هیجاناتمون محدود نبود. انقدر بازداری نداشتیم. نمیتونستیم خودمون نباشیم، تظاهر نداشتیم. خواسته هامون کوچیک بود و انگیزه هامون زیاد. این همه حرص و جوش و استرس نداشتیم. بیشتر توی الان زندگی میکردیم تا فردا. حتی عجله هم نداشتیم که این روزا سریع تر بگذره و بزرگ بشیم. این همه مسئولیت نداشتیم. داغ ندیده بودیم.

فکر میکردم با دیدن این عکسا و یاداوری خاطرات گذشته حس خوبی پیدا میکنم، اما شدیداً دلم گرفت و حسم بد شد. انگار یاداوری خاطرات، حتی از نوع خوبش هم خوب نیست! خاطره ها آدمو دیوونه میکنن.




  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴

یادی از دوست جان

دوسال پیش در چنین روزی، یکی از دوستام حسابی سورپریزم کرد. و اون دوست جونم کسی نبود به جز دکمه :) که اینو برام فرستاد و من حسابی ذوقولیده شدم. دیدن دوباره اش کلی خوشحالم کرد :) کاش اصلشم داشتم. دکمه ای هم که داره عروس میشه. امیدوارم خوشبخت بشه و امیدوارم بازم برام هنر در بکنه از خودش :دی مرسی که هستی دکمه جونم :*

dokmeh

  • دخترک ...
  • جمعه ۴ دی ۹۴

دخترکِ از همه جا بی خبر

دلشوره دارم. بعضی وقتها بی خبری خوش خبریه. اما برای من بی خبری، یه حس متناقضه و اغلب بده! ترجیح میدم یه خبری رو، هر چقدر هم بد، بدونم و تکلیفم با خودم مشخص باشه، تا اینکه ندونم و هی فرضیه سازی کنم که اگه اینجوری باشه اونجوریه و اگه فلان فاکتور رو در نظر بگیریم، ممکنه بهمان اتفاق افتاده باشه یا بیفته.

این اخلاقم یه بار شدیداً برام گرون تموم شده ها. اما درس عبرت نمیشه برام انگار. البته الان جنسش متفاوته، ولی خب اذیتم میکنه.

+ بعضی وقتا شدیداً حس میکنم باید جای کلماتم رو، توی جملاتی که براتون مینویسم عوض کنم! وقتی خودم پست هامو میخونم یاد سریال رستگاران میفتم که توی همه ی دیالوگ ها، ساختار جمله ها از آخر به اول بود و من و خواهری حرص می خوردیم. خلاصه که اگه خیلی بد مینویسم بهم بگید.

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۲۴ آذر ۹۴

دخترک با روحیه ای متمایل تر به :) برگشته!

دخترک برگشته :) بالاخره!

اونجا به یاد همه تون بودم. یکی یکیتون رو اسم بردم و دعا کردم. حتی اونایی که درست و حسابی نمیشناسمشون یا اسمشون رو نمیدونم. یه نماز زیارت دسته جمعی برای همگیتون خوندم که نیتش از خود نماز طولانی تر شد :دی و برای بعضی هاتون هم جداگونه نماز زیارت خوندم :) بعدشم که وقتی برگشتیم شله زرد نذری داشتیم، اونجا هم کله صبح، مامان بیدارم کرد که بیا هم بزن! رفتم هم زدیدم و باز به یاد همه تون بودم.

+ به خاطر کنسلی پرواز، از جلسه جا موندم و باید این هفته برم ببینم چه خبر بوده.

++ اشتباه کردم و برگشتنی، کوله ام رو دادم تحویل قسمت بار. داغون و کثیف و پاره تحویلش گرفتم! اونم کوله ای که یه ماه نبود که خریده بودمش.

+++ یه عالمه نمره هست که باید توی سایت وارد کنم! از فردا تلفن پشت تلفن و التماس نمره! :|

++++ جدیداً وقتی برام پیام میاد یا گوشیم زنگ میخوره، دلم هُرررری میریزه پایین :|

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۲ آذر ۹۴

دخترک گزارش می دهد

دخترکی هستم در برف مانده

با چند پرواز لغو شده

و هی دخترک بلیط می خرد و هی پرواز لغو می شود

و دخترک که بیخیال نمی شود که!

دخترک انقدر در فرودگاه هاشمی نژاد زیسته که وجب به وجبش را حفظ شده و می تواند کروکی تمام فرودگاه را با کانترها و اژانس های هواپیمایی و حتی قیافه کارکنان هربخش برایتان بکشد

و انقدر این طرف و آن طرف رفته که همه کارکنان و مسافران میشناسندش

و هی می آیند سوال میپرسند که فلان چیز را چطوری آن طوری کردی و آیا می شود از گوشی ات برای ما هم فکس بفرستی یا بلیط بخری یا کنسل کنی یا هوا را چک کنی یا به جای شهر خودمان، کجا برویم بهتر است.

از بس که جا برای نشستن ندارد این دخترک، زانوهایش قلمبه شده و درد می کند 

از بس که پول بلیط هایش مرجوع نشده، کم کم دارد حقیقتا ابن سبیل می شود 

اما هی با خودش می گوید الخیر فی ما وقع!

+دخترک کامنت هایتان را سر فرصت جواب می دهد :)

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴