۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اِگِین خواستگاری

برای دیدار مجدد، امروز رفتم خواستگار محترم رو دیدم. یه جایی قرار گذاشت که نمیشناختم و به دردسر پیدا کردم. یه کافه که دوستش معرفی کرده بود! از در که پامو گذاشتم داخل، یه آقایی صدام زد و گفت بفرمایید؟! با تعجب گفتم کسی منتظرمه اینجا. فرمود که ما فقط خانم چادری راه میدیم!!! یعنی عجیب ترین و مسخره ترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم! خیلی بهم برخورد. خیلی زیاد. ظاهر من اصلا غیر معقول نبود، که حتی اگه بود هم به کسی ربطی نداشت. کمترین کاری که میتونستن بکنن برای احترام به آدما این بود که دم در یه تابلو بزنن که از پذیرش خانم غیر چادری معذوریم! نه این که یه مهمون رو رد بکنن. نمیدونم کجای اسلام گفته همچین برخوردی درسته.
با جناب خواستگار رفتیم کافه ای که قبلا یه بار رفته بودم با هولدن. خیلی عوض شده بود، بوی دودش هم کمتر شده بود! انقدر عصبی شده بودم که میخواستم بگم کلا بریم و یه روز دیگه حرف بزنیم اما خودمو کنترل کردم. جناب خواستگار گفت متاسفانه این آقایون اینو در نظر نمیگیرن که احکام وقتی باید به درستی اجرا بشه که عدالتی برقرار باشه. گفتم ببخشید کجای احکام گفته باید چادری باشید؟! این حرفش بیشتر بهم فهموند که انتظاری که اون از همسرش داره، با من جور در نمیاد.
یه جورایی بهم غیرمستقیم گفت میتونی بیخیال هیات علمی بشی و بخاطر من بمونی تهران؟ منم گفتم نه! البته خودش هم تصدیق کرد که این همه زحمتی که کشیدی و درس خوندی حیفه. کلا چون عصبی بودم هر حرفی میزد بهم برمیخورد. حتی بهش گفتم پیامک خشک صبحش رو نپسندیدم و آدم یه مقدار گریتینگ هم داشته باشه بد نیست! موقع سفارش گرفتن هم اول خودش منو رو خوند! بهش گفتم ازین کارت خوشم نیومد، من مهمونت هستم مثلا! برگشت گفت شما خانم ها خب انگار یه مقدار حساس هستید به یه سری چیزها که ما مردها نیستیم، و اینکه من قبلا با خانمی بیرون نرفتم! با خودم گفتم دلیل نمیشه، آدم احترام به مهمان میذاره خب، چه فرقی داره خانم باشه یا آقا! یه دستبند خرید برام که مثلا از دلم در بیاره. بهش گفتم ناراحت نشدم، ولی رفتارت مورد انتظار من نبود.
یه سری رفتارها مهم نیستند، قابل اصلاح هم هستند اما آدم خوشش نمیاد طرفش یاد بگیره چجوری باید رفتار کنه، دوست داره از قبل بدونه و پخته رفتار کنه، توی ذوق میزنه این رفتارا.
کلا اینکه حس کنم زیادی راحته و اون قدری که باید جنتلمن رفتار نمیکنه رو دوست ندارم. هرچند شاید این راحتی، مطلوبِ خیلی ها باشه. ولی من دوست ندارم همسرم هر رفتاری جلوی من یا فامیلم داشته باشه. دوست ندارم زیادی با همه قاطی بشه و پخشِ زمین بشه توی مجلس. دوست ندارم خودشو ول کنه و هرهر بخنده یا مثلا کج و کوله بشینه و لم بده!
صمیمیت زن و شوهر به جای خودش، اما خوبه مرد با زنش مثل یه پرنسس رفتار کنه، و بالعکس. یه سری حریم ها باشه، یه سری قبح ها باشه، حرف های زشت حتی چیزایی که ورد زبونمون افتاده مثه «بیشعور» یا «پررو» گفته نشه، شایدم من اشتباه کنم اما من اینجوری ترجیح میدم.
هنوزم یه کم عصبی ام. اینجوریشو دیگه ندیده بودم! :|
  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴

طلاق

* بعضی وقتا چقدر تصمیم گرفتن سخت میشه. امروز یه کم در مورد بچه های طلاق خوندم تا اگه مورد مشاوره ای پیش اومد بهتر بتونم کمک کنم. بعد کلی فکر کردم و فکر کردم. خیلی سخته بعد از کلی مشکل و دغدغه و بدبختی، بتونی تصمیم بگیری که آیا طلاق درسته یا نه. بعد وقتی که تصمیم به جدایی گرفتی، با یه بدن خسته و بی انرژی که کلی خشم و نفرت هم میتونه توش باشه، با مشکلات جامعه و خانواده و هزار کوفت و زهرمار دیگه، نگاه بکنی به چشمای یه طفل معصوم و شک بکنی که تصمیمت به صلاحشه یا نه. بعد اگه جرات داشتی که بازم روی تصمیمت بمونی، با هزار خوان مشکل دیگه مواجه بشی و بتونی تحمل کنی. بخاطر بچه ات مدام چشم توو چشم بشی با کسی که چشم دیدنش رو نداری و مجبور باشی بهش لبخند بزنی! استقلال مالی و دخالت های والدین و فامیل و ...! وقتی نیاز داری کسی مراقبت باشه و حمایتت کنه، تازه مجبور باشی محکم باشی و حمایت کنی و نگران باشی که نکنه بچه ام مشکلی پیدا کنه.
** با هم اتاقیم در مورد حق طلاق صحبت میکردم. میگفت مردها قبول نمیکنن و اگر هم اونا قبول کنن خانواده هاشون پشیمونشون میکنن، توی خانوادمون مرسوم نیست اصلا مطرح کردنش. به نظر من از دخترهای امروزی جامعه ما، بخصوص از نوع تحصیل کرده شون، انتظار میره که کمی معقول تر رفتار کنن، اگه من حقوق خودمو به رسمیت بشناسم، جنس مقابل من هم حقوق من رو به رسمیت میشناسه. از چی میترسیم؟ چرا بخاطر این ترس آینده خودمون رو در معرض یه مشکل بزرگ قرار بدیم؟ چرا از همون اول به خودمون بگیم که من حق تصمیم گیری در فلان مورد رو نباید داشته باشم؟ مردهای امروزی هم که عصر حجری نیستن، کسی که فوق لیسانس داره، دکترا داره و میاد تو رو به عنوان یه دکتر یا کارشناس ارشد انتخاب میکنه، باید بدونه که هردوتون درجه ای از روشنفکری و استقلال رو دارید. واقعا انقدر که دعوا سر مبلغ مهریه میشه، بهتر نیست سر توافق روی حق طلاق باشه یا سایر شرایط ازدواج مثل حق حضانت، تحصیل، کار، خروج از کشور باشه؟ چرا فکر میکنیم جنس زن انقدر استقلال فکری نداره که بر اساس عواطفش تصمیم بگیره و بدون فکر جدا بشه؟ مگه این مواقع دادگاه های خانواده، کم سنگ اندازی نمیکنن؟ کافی نیست؟ یه زن، تعهدی که به زندگی مشترکش داره خیلی بیشتر از یه مرده و به راحتی تصمیم به جدایی نمیگیره. بار این فرهنگ سازی همون قدر که روی دوش خانم ها هست، روی دوش آقایون هم هست، پدرها و برادرهایی که دختر خانواده رو دوست دارن، باید اونو نسبت به حقوقش روشن کنند تا بعدا شاهد چشم اشک بارش نباشن و بخوان با زور بازو، حمایت و مردونگیشون رو نشون بدن.
*** کاش یه کم شجاع باشیم، حرفمون رو بزنیم. کاش جاهایی که به نفعمونه، حق رو پایمال نکنیم. شاید برای خودمون و عزیزانمون هم پیش بیاد. درست رفتار کنیم.
  • دخترک ...
  • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴

دخترک پاچه گیر می شود...

یکی از امراض جدیدم پاچه گیریه :)) یعنی منتظرم یه اتفاقی بیفته به یکی بند کنم! جوری که از صفحه روزگار محو بشه!
1- یه دانشجویی دارم که طی ترم اصلا سر کلاس نیومد، آخر ترم اومد صحبت کرد مهلت خواست برای ارائه پروژه اش. یه ماه پیش زنگ زد و گفت که «من چون سر کار میرم نمیتونم کارامو انجام بدم و اگه ممکنه یه نمره خودت بهم بده! آخه میدونید همکارتون هم هستیم دیگه، یه ارفاق بکنید!» پرسیدم همکار؟ گفت بله من دربون دانشگاه هستم :| یعنی دلم میخواست همون لحظه از وسط نصفش کنم! :|
گفتم باید شرایط بین همه یکسان باشه و کارت رو باید تحویل بدی.
دوباره چند روز پیش زنگ زد که «استاد من کارم حاضره اسکن میکنم میفرستم، فقط صفحاتش زیادهّ نمیشه حضوری برسونم بهتون؟» توضیح دادم که تهرانم و نمیشه. بعد یه ساعت که براش توضیح دادم اسکن چیز سختی نیست و هزینه اش هم زیاد نمیشه، پرسیدم چند صفحه است کارت؟ فرمودند 5 تا!!! :| یعنی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!
جالبش این بود که پروژه ای که ازشون خواسته بودم 6 بخش داشت! هر کدوم رو اگه با توجه به سه پارتی بودنش، 1 صفحه هم در نظر بگیریم میشه 18 تا! براش توضیح دادم که نمیدونم چی نوشتی اما اینجوری رد میشی و کاملش کن!
حالا ایمیل زده همون 5 صفحه رو! سه پارت رو که از هر کدوم فقط یه بخش رو انجام داده! به عبارتی یک ششم کار رو!
ایمیل زدم و گفتم نمره اش 3 میشه، اگه میخواد تا فرصت داره اصلاح کنه، بارم بندی بخش ها رو هم توضیح دادم! هر چی هم زنگ زد جواب ندادم! حالا پیام داده لطفا نمره قبولی فقط بهم بدید و من همکارتونممممممممم! :|
2- جناب ن رو یادتونه؟ سر یکی دو مورد که رفت رو مخم (بیشتر از یکی دو مورد بود ولی اینا خیلی دیگه مورد بود!)، دارم ریییییییییییییییز میرم رو مخش :دی حقشه!
* به این نتیجه رسیدم همیشه منعطف بودن و کوتاه اومدن و مهربون بودن خوب نیست! باید کاری بکنی آدما اصول رو یاد بگیرن و بهش پایبند باشن.
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

Poor Prognosis

جدیداً یه مدلی شدم که یه سری کارهایی که فکر میکنم سخته و البته مهم، کلا ایگنور میکنم و میذارم تا لحظه آخر، بعد یهویی و بدون فکر انجامش میدم و بعد به خودم میخندم که خب چرا یه کم فکر نکردم بیشتر تا بهتر انجام بدم! :دی نمیدونم چه مَرَضیه. البته احتمالاً فقط من بهش دچار نیستم!

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۸ تیر ۹۴

نقش واسطه ای آشپزی در تغییر از حال بد به حال خوب

به این نتیجه رسیدم که باید یه کاری کنم کلا حالم خوب نباشه :دی    کاراییم بالا میره اصلا شدید! :)

یه عالمه لوبیا سبز تمیز کردم و شستم و پختم برای فریز کردن. یه خورش خوشمزه درست کردم، به اندازه یه قابلمه ی بزرگ، که البته 3-4 ساعت بالای سر گاز بودم.

چقدر این آشپزی حال آدمو خوب میکنه. الانم کلی بسته خورش فریز شده و البته لوبیا سبز دارم که کار آشپزی های بعدیمو راحت میکنه در این خوابگاه و این تابستان.

+ برادر جان زنگ زده و میخواد برای 8 مرداد برم خونه تا جشن فسقل جان خانواده رو بگیرن؛ و خب من 5 شنبه ها سر کارم. فردا باید ببینم میتونم مراجعای اون روزم رو کنسل کنم یا نه. تبلتش هم باز خراب شده و سفارش کرده درستش کنم. فکر کنم اگه من خواهر بزرگترش بودم دیگه کلاهم پس معرکه بود :)) ولی خب چیکار کنم دیگه، دوسش دارم شدیداً.

++ الان مد شده همه مقاله ها اولشون مینویسن نقش واسطه ای. منم خواستم عقب نمونم، در عنوان استفاده کردم.

+++ « از حال بد به حال خوب »

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴

قرار با خدا

دیروز و امروز روزای خیلی بدی بود. شاید بهتر بود حتی ثبتش نمیکردم. چند تا قرار با خدا گذاشتم. امیدوارم رومو زمین نندازه.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۲۴ تیر ۹۴

یک دخترک خمیری بی قوام

داشتم فکر میکردم که چرا اینجوری شدم و یجورایی خودمو دعوا میکردم. خودمو تصور کردم که شبیه یه موجود خمیری، به شدت روی زمین ولو شدم و جمع و جور کردنم کار حضرت فیله! از هر طرفی سعی کنه متمرکزم کنه، از یه طرف دیگه روی زمین پخش میشم انقدر که بشم یه لایه نازک مسطح روی زمین :| و دیگه با کاردک هم نشه جمعم کرد چون قوام ندارم! تشبیه رو داشتین خداییش؟ :| این ذهن من هم با این مثال های چندشش :|

برگشتم به این خوابگاه لعنتی و روز از نو و روزی از نو. دستم به هیچ کاری نمیره. شدیدا تنبل شدم. نمیدونم هدفم چیه از خوابگاه موندن :| فقط الکی تا سحر مقاله سرچ میکنم و بعدم میخوابم. این ایلرنیکا هم که دیگه مثه سابقش نیست. نمیشه تا دلت بخواد ازش مقاله بگیری. فردا فکر کنم پولی هم میشه!

نشستم فقط اینو گوش میدم. برای سحری عدس پلو درست کردم چون همه چیز یخچالم تموم شده. کاش یکی بود میرفت برام خرید میکرد هعیییی. خواستگار محترم هم خواسته دوباره صحبت کنیم. میخوام ردش کنم اما یه کم مرددم چون خیلی آدم خوبیه. ولی عطف به همون تشبیه بالا، حس اینم ندارم. بعله :))

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴

از چشم افتادگی

نمیدونم چرا بعضی ها حدشون رو نمیفهمن. اینکه چه حرفی رو باید کجا بزنن و کجا نزنن. اینکه با یکی در چه حد صمیمی هستن که مجاز هستن هر حرفی رو بزنن یا نه. اینکه تا چه حد میتونن خوشمزه باشن!

گاهی آدم متوجه نیست حرفش درسته یا غلط اما برخی موارد انقدر تابلو هست که یه هر بشری با عقل ناقصش میفهمه الان جای این حرف نیست! در چنین مواردی طرف مقابل شدیداً از چشمم میفته. ممکنه حتی به جایی برسه که کلاً اون آدم رو حذفش کنم.

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴

شب قدر

امشب فکر کردم. به اینکه چه گناهایی دارم. اولش به نظرم میومد که چیز مهمی نیست. که کاری نکردم که خیلی بد باشه. اما هرچی فکر کردم چیزای ریز و درشتی یادم اومد که شرمنده شدم. خیلی بده که آدم کارای بدش یادش بره. که قبح یه سری چیزا در نظرش کمرنگ باشه. میدونم بازم خیلی هاشو یادم نیومد. میدونم بازم همینارو فراموش میکنم. امیدوارم حداقل بیشتر از این خراب نکنم.

امشب واسه خیلی ها دعا کردم. حتی برای کسایی که بهم خیلی بد کردن. یه حس عجیبی بود. سخت بود. خیلی سخت... انگار که دعایی بکنی که ته دلت خیلی هم نخوای دعات برآورده بشه. انگار یجوری با این دعا خودتو له کنی. چقدر بخشیدن سخته. وقتی من نتونم ببخشم خدا چجوری میخواد کارای ما رو ببخشه؟! خیلی وقته به این فکر میکنم که میتونم ببخشم یا نه. گاهی حتی فکر میکنم بخشیدم، اما گاهی نه.

برای دوستای اینجا هم دعا کردم. برای شاجان که خودش میدونه چی خواستم، برای هولدن یه کار خوب خواستم، برای دکمه ای، برای یاسمن، برای فاطیما جون، باران پاییزی عزیز، الا، آرزو، ماهشید، فاطمه و خانم های دکتر بلاگری که اسمشون رو نمیدونم و میخونمشون. برای همه دعا کردم دلشون آروم باشه و خوشبخت باشن. امیدوارم اگه مشکلی هست که باعث میشه گاهی حال دلتون خوب نباشه حل بشه.

دلتون شاد و لبتون خندون باشه همیشه :)

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

به خانه برمیگردیم...

این یکی دو هفته نمیدونم چه طلسمی شده! هفته پیش خانواده، کلی اصرار کردن که برم خونه، و نرفتم! چرا؟ چون مراجع داشتم. اما کنسل شد. چرا؟ چون مراجعم حال نداشت با زبون روزه بیاد! این هفته هم باز مامان زنگ زد و کلی اصرار کرد که برم خونه، چون مهمونی داریم. باز نرفتم و باز هم امروز مراجعام کنسل کردن و نیومدن. یکیشون داره میره مسافرت. اون یکی یادش رفته، سومی هم خواب مونده :| جالبش این بود که وقتی منشی زنگ زد چک بکنه، هیچ کدومشون همسراشون خبر نداشتن که وقت مشاوره دارن!

فقط نذاشتن من مهمونی برم. خوابگاه، متروکه شده و فقط من موندم! ولی خب بد هم نشد. با زبون روزه نمیتونستم حرف بزنم زیاد.

فردا میرم خونه برای یه هفته :) هم پژوهشکده رو کنسل کردم و هم کلینیک رو. نیاز دارم برم استراحت. میرم نی نی جونمون رو ببینم. خیلی دلم براش تنگ شده.

خواستگار رو هم دوباره دیدم. پسر بسیار خوبیه ولی خب اون تفاوت ها مرددم کرده. هرچند خیلی پررنگ نیستن ولی همین چیزای کوچیک گاهی مشکل ساز میشن.

باز من میخوام برم خونه و باز یادم رفت واسه مامانم یه چیزی بخرم. مامان من هم که دل نازک! تا میرسم چشمش به وسایلمه که چی ازش درمیارم. الهی قربونش بشم :)

اینجا شکلک نداره آدم نمیتونه حسش رو منتقل کنه درست. کاش دوباره فضای بلاگستون مثه قبل پرنشاط بشه. یادش بخیر شب نشینی های وبلاگیمون :)

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۱ تیر ۹۴