این روزا اصلاً حوصله خودمو ندارم. کار خاصی هم نمی‌کنم. ازین حس‌هایی که دلت میخواد دنیا برای یه مدتی تعطیل بشه و زمان بایسته و همه چیز و همه کس تنهات بذارن و با خودت تنها باشی.

و دقیقاً وقتی این حس سراغت میاد، دنیا هم انگار لج میکنه و زمین و زمان بهت فشار میاره با موضوعات و کارای ریز و درشتی که سرت هوار میکنه.

بخاطر همین، حس درماندگی عمیقی دارم. انگار برای چیزی مدت‌ها جنگیدم! و حریفم، قَدَرتر از این حرفا بوده و مجبورم با همه خستگی‌های این مدت، تسلیم بشم در برابرش!

تووی این هیری ویری، جناب خواستگار هم هی اصرار داره که باز با خانواده بیان صحبت کنن و بیشتر بفهمیم مسائلی که من بهش اشاره کردم تا چه حد جدیه. نمیدونم چرا انقدر خودشو درگیر میکنه. خب وقتی من میگم جدیه، حتماً هست دیگه! باید به اونم ثابت کنم؟!

موضوعاتی رو که باید توی پایان نامه‌ام بهش بپردازم و تا اینجا در موردشون مطلب پیدا کردم، فهرست کردم. 38 تا فایل word شد که هر کدوم هم حدود 30 تا 40 صفحه هست! قسمت بدش اینه که هر کدوم کاملاً مستقل هستن و نمیشه به هم دیگه ربطشون داد و انسجام ایجاد کرد. و قسمت بدترش اینه که این 38 تا، تازه مواردی هستن که یه چیزایی در موردش پیدا کردم! خیلی از مفاهیم یا موضوعاتی که باید بهش بپردازم توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه و یه دانش عمیق و سال‌ها مطالعه میخواد که بتونم خودم نظریه‌پردازی کنم!!! یکی نیست به من بگه آخه چرا همچین موضوع سخت و نشدنی‌ای انتخاب کردی؟ کی قراره ارزش کارت رو درک کنه؟ کی قراره وقتی سنوات خوردی، شهریه دانشگاه و خوابگاهت رو بده؟ و این سنوات خوردن، مساویه با از دست دادن فرصت‌های جذب هیئت‌علمی!

مسئول آموزش هم زنگ زده میگه تأییدیه تحصیلی ارشدت رو هنوز نفرستادن و خودت شخصاً باید بری پیگیری کنی و بیاری! وگرنه ترم بعد، امکان ثبت‌نام آموزشی نخواهی داشت! :| بعد از 7 ترم درس خوندن من و حتی تدریسم توی این دانشگاه، تازه یادشون افتاده مدرک من رو استعلام کنن! حالا با این همه کاری که دارم و این همه بی انرژی بودنم، باید هلک هلک پاشم برم تبریز. اونم با این سرمای هوا.

این چند وقته باشگاه هم تعطیل بوده و ورزش نکردم! یه ذره «فعال‌سازی رفتاری» ای هم که توی زندگیم داشتم حذف شده. افسرده نشم خوبه!

از صبح مثل دیوونه‌ها دراز کشیدم روی تختم و تصور می‌کنم کاش دنیا مثل یه قطار بود که هر وقت از منظره‌اش خسته می‌شدی  داد می‌زدی «وایسا دنیا، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم» :| بعدش صبر می‌کردی تا یه قطار تازه بیاد. ولله! چرا ما انتخاب‌هامون انقدر محدوده خب :| تازه آخرش هم که قطار بایسته میخوان با یه تیپا بندازنمون جهنم لابد :|