۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

what to do... what not to do

مامانِ جناب خواستگار زنگ زد :| گفت بهش بگم دلیل اصلیم برای جواب رد چیه :| توضیح دادم که به پسرش هم گفتم چرا. گفت یعنی نمیشه تجدید نظر کنی؟  اصرار و اصرار که باز میخواییم بیاییم خونتون :| آخرش در حالی که کم مونده بود گریه کنه، گفت باشه حرفاتون رو به پسرم میگم تا خودش باهاتون صحبت کنه دوباره :|

بعد جناب خواستگار پیام داد که «حس کردم اینجوری به مادرم گفتی که دلش نشکنه :| میشه بگی دلیل اصلیت چی بوده؟»


  • دخترک ...
  • جمعه ۳۰ مرداد ۹۴

روی اعصاب!

خسته بودم از کار! هی به خودم میگفتم این یه ذره رو هم تموم کنم و بعد بخوابم. خوابیدم! نیم ساعت! انگار همه ی آدم هایی که ازشون بدم میاد یا رفتاراشون روی اعصابمه یا به زور تحملشون میکنم، توی خوابم با هم جمع شده بودن یه جا تا کلافم کنن!

1- آدم های گیج: یکی از اقوام بود که توی صف عابر بانک، پشت سرش ایستاده بودم. میخواست یه کاری انجام بده که بلد نبود و سه ساعت وقت گذاشتم براش توضیح دادم و آخر نفهمید و کار خودش رو کرد.

2- آدم های فضول و کرم ریز: یه پسره با یه ژست و خنده ی خز و خیل، که فکر میکرد خیلی کوله، اومد و گفت چی شده خانم؟ گفتم مشکل اینجاست که این آقا بلد نیست با این دستگاه کار کنه، و مشکل بزرگتر اینه که تو فضولی! سوسک شد و به شکل دود در افق محو شد!

3- آدم های بی ملاحظه: بعد از گفتگو با اون پسره، تکیه دادم به کنج دیوار و منتظر شدم تا این آقا، یکی یکی شماره های روی کارتش رو بزنه و وجه رو انتقال بده بعد از هزار بار چک کردن و اشتباه زدن! در همین حین، یه خانمی اومد جوری که تقریبا به من تکیه داده بود ایستاد جلوم. راه نفسی نداشتم و کلا از این که وقتی این همه جا هست یکی بیاد بچسبه بهت و وزنشو بندازه روت بدم میااااد! تا اومدم یه چیزی بهش بگم دیدم آشناست! (حالا بماند که کی!) بهش گفتم یعنی اگه آشنا نبودی، با کیفم محکم کوبیده بودم توی صورتت! (من آدم خشنی نیستما. نمیدونم توی خوابم چرا انقدر ناخودآگاه خشنم قلمبه شده بود!) بعد به جای این که فاصله بگیره و مثه آدم وایسه، شروع کرد به احوالپرسی و چرت گویی! دوست داشتم دونه دونه موهاشو بکنم و بزنم کبودش کنم در اون لحظه یعنی! انقدری بزنمش که سالها به هوش نیاد اصن :|

باقی موارد آدم های روی اعصابم بمونه برای بعد. دیگه توی نیم ساعت که نمیتوستم بیشتر از این خواب ببینم! فکر کنم از بس در عالم واقع، مراعات میکنم و با مشت نمیزنم توی صورت مقابل، از دست خودم عصبانیم :| وگرنه چرا این همه خشانت؟!

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۲۸ مرداد ۹۴

Gravity

نمیدونم من چه مرگی دارم که نمیتونم یه جا مثه آدم بشینم. هر چند دقیقه یه بار پوزیشنمو باید تغییر بدم تا اعضای بدنم به حال مرگ نیفتن! مثلا توی دوره مدرسه، وقتایی که سر صف مجبورمون میکردن روی پاهامون بشینیم و برنامه خاصی بود، مرگِ من بود! یا مثلاً توی اتوبوس نمیتونم میله بالای سرمو برای بیشتر از چند دقیقه نگه دارم، دستم خشک میشه و خون بهش نمیرسه!  اگه خواب باشم و دستامو بزارم روی شکمم، یک ساعت بعد با دستای کاملا بی حس و مُرده از خواب بیدار میشم. (اشتباه نکنید شکم گنده نیستم که خون به دستم نرسه! :دی) یعنی ماشالله خون رسانی بدن من در مقابل جاذبه زمین، شاهکاره! اگه سرمو خم کنم سمت زیر تخت تا چیزی رو چک کنم یا بردارم، مخم منفجر میشه. همیشه برام سواله توی این فیلما چجوری طرفو صد ساعت، برعکس آویزونن میکنن! :دی من باشم همون دقیقه اول جان به جان آفرین تسلیم میکنم. دکتر هم رفتما، چیزی نبود. با ورزش و باشگاه هم حل نشد. حتی یه بار یادمه دوره راهنمایی که بودم، یه بار توی ماشین، تعدادمون زیاد بود و رفته بودیم خارج از شهر برای تفریح، مسیر طولانی بود و وزن کسی که بغلم نشسته بود یه کم روی دست من بود، و دیری نگذشت که دستم کم کم بی حسِ بی حس شد و من هی منتظر بودم که برسیم و نمیرسیدیم و صدام هر در نمیومد! چشمتون روز بد نبینه داشتم سکته میکردم و حس میکردم دیگه هیچ وقت دستم درست نمیشه چون هیچ حسی توش نداشتم! :|
بخاطر همین مشکل بالا، یه پوزیشنِ Velowization هست که باش راحت ترم و لپ تاپ رو میذارم روی شکمم و باش کار میکنم! در یه زاویه ای که لبه پایینی لپ تاپم روی شکممه و نصف وزنش میفته روی شکم بدبختم! حالا چرا باز اینا رو گفتم؟ چون توی همین لبه پایینی لپ تاپم، فیش هندزفری میچپونم، و فیشه قلمبه میشه و فرو میره توی شکم بیچاره! (اینجا میخواستم یه اصطلاحی رو به کار ببرم ولی خب لو میرفت که کجایی ام!) حالا این که فیش ها هی خراب میشن به درک، هی دایره های کبود کوچولو روی شیکم بیچاره شکل میگیره :| تازه به همینم ختم نمیشه، بعد برای استراحت لپ تاب رو به حالت L روی پهلوش میخابونم، و یه فیلم میبینم و دوباره ادامه ماجرا :| (هولدن اینو هم به لیست کارای خزم اضافه کن :دی)
آدمیزاده دیگه. مجبوره سازگار بشه برای بقا! بله!
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۶ مرداد ۹۴

رژیم اشغال‌گر گربه‌ها

یادمه اولین بار که خواهری اومده بود خوابگاه، با تعجب اومد و گفت «دیدی یه گربه توی آشپزخونه ست؟!» گفتم خب؟ منتظر بودم یه چیز عجیبی در مورد گربِهه بگه. مثلاً این که دم نداشت. یا خیلی قیافه عجیبی داشت! بعد خواهری باز گفت «خب یه گربه توی آشپزخونه ست!» بعد از چندبار تکرار تازه فهمیدم چه خبره! براش حضور این گربه‌ها انقدری عجیب بود که انگار ما توی آشپزخونه، سگ دیده باشیم! خلاصه کلی خندیدیم.

همین گربه‌ها خیلی وقتا مایه سرگرمی ما میشن. بخصوص یکیشون که خیلی شیطونه و همیشه چند نفر در حال فیلمبرداری از شیرین‌کاری‌های این فسقلی هستن. همیشه در حال بالا رفتن از سر و کول خواهرشه و به تمام معنا بیش‌فعاله! اینم بگم که ما کل گربه‌های اینجا رو میشناسیم. هم جنسیتشون رو میدونیم و هم نسبت‌هاشون با هم! :دی دقیقا میدونیم کی بابای کیه. کی خواهر کیه. به لطف بچه‌های دامپزشک خوابگاه هم، هروقت یکیشون مریض میشه یا آسیب میبینه، بهترین خدمات بهشون ارائه میشه. حتی چند مورد بستری‌شدن‌های چند روزه توی بهترین بیمارستان‌های دامپزشکی شمال شهری داشتیم :دی کلا این که گربه‌ای رو ببینی که آنژیوکد توی پاشه (دست؟ پا؟ :|)، طبیعیه در خوابگاه. این یعنی تحت درمانه.

الان گربه کوچولوئه نیست و دلمون برای شیرین‌کاری‌هاش تنگ شده. یکی از بچه‌ها اونو برای تعطیلات تابستونی با خودش برده خونه (همچین خدماتی هم ارائه میشه بهشون :دی) و خواهرش میتونه یه نفس راحت بکشه در غیابش.

بابای این گربه کوچولو، ازون دون ژوان هاست! به همه‌ی گربه‌های خوابگاه نظر داره و هزار بار در حال انجام کارهای خاک بر سری با گربه‌های مختلف رویت شده. حتی یه بار افتاده بود دنبال دختر بزرگ خودش، و من و دوستم داد میزدیم «کثافت این که دیگه دختر خودته، بهش رحم کن!» ولی خب گربه‌ی خوش تیپیه. خوش قد و بالا و قویه :دی (نه مثه اون گربه گنده‌ای که شبیه شیرهای خسته است و همیشه توی راه‌پله‌ها یا جلوی درب ورودی دست‌شویی خودشو کاملاً ولو میکنه و نمیذاره رد بشیم!) بیش فعالی این گوبه کوچولوی ما هم به باباش رفته! خداوند به آیندگان رحم کند!

جالب‌ترش بچه‌هاییه که این گربه‌ی دون‌ژوان از گربه‌های ماده مختلف با نژادهای مختلف داره! بچه‌های دورگه و رنگارنگی که هر کدوم اخلاق‌های خاص خودشونو دارن. مثلاً خواهروبرادرهای ناتنی همین گربه کوچولوئه از یکی از گربه‌های ماده خوشگل خوابگاه، برعکس خودش خیلی ترسو هستن و همیشه زیر بوته‌ها قایم میشن و تا میبیننت در میرن!

پارسال برای کنترل زاد و ولد و گسترش این گربه‌ها، در یک اقدام انتحاری، اغلبشون رو عقیم کردن!

خیلی‌وقتا صبح‌ها که میری چایی بذاری، میبینی همه دارن توی آشپزخونه با چشم‌های پف کرده و خمیازه‌های بلند و کش‌دار، گله میکنن و فحش میدن به این گربه‌ها چون نذاشتن شب گذشته بخوابن! از بس که با اصوات بلند ناشی از کارهای خاک بر سری این گربه‌ها که دارای نوسان‌های شدیدی هم هست، مواجهیم و هربار با حالت سکته از خواب میپریم! دیشب یکی از همین شب‌ها بود. الان دقیقاً فهمیدید قیافم در همین لحظه چه شکلیه دیگه؟

  • دخترک ...
  • شنبه ۲۴ مرداد ۹۴

حسِ گندِ غیرمنتظره

بعضی وقتا مدت ها منتظر یه اتفاقی و کلی برای اومدنش هیجان داری، وقتی به وقوعش نزدیک میشی، توی دلت یه خوشحالیه و وقتی موقعش میرسه، دقیقا حست برعکس میشه.

یه حس گند بسیاااااااار بد دارم که غیرمنتظره بودنش انگار آزاردهنده ترش میکنه.

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴

خراش های کوچک

یکی از دوستان روانشناس، مطلبی رو برام فرستاده بود که با شما به اشتراک میذارم:

در برابر هر زنی که فقط زیباست، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است! زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهنِ تمام ِمردان است، اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل، می شود! عادی و گاهی هم کسالت بار.

آروین د. یالوم/وقتی نیچه گریست
روزها و ماه های اول ازدواج همه چیز قشنگ است. ذوق رسیدن و پیداکردن شریک زندگی آنقدر زیاد هست که تفاوت ها و دلخوری ها به چشم نیایند. گذشت هامان خیلی عمیقند. چشم پوشی هامان خیلی زیادند.
ولی آدم ها برای هم عادی می شوند. به معجزه ازدواجمان عادت می کنیم. خوبی های شریک زندگی مان به چشممان وظیفه می آید و آن وقت است که دلخوری ها کم کمک راه خودشان را به حریم زندگی باز می کنند.
هرآدمی ضعف هایی دارد، فرق هایی دارد، اختلاف سلیقه ها و اشتباه هایی هست که این دلخوری ها را می سازد. اصلا این تفاوت روحیات و نگاه ها که زمینه ساز دلخوری ها می شوند لازمه رابطه انسانی است.
اما چه اتفاقی می افتد که زوج عاشق ده سال پیش می شوند زن و مرد تنها و سرخورده امروز؟
به نظر من دلیل اصلی خراب شدن رابطه ها همین دلخوری های ریزه ریزه است. ناراحتی ها و انتظاراتی که آرام آرام، ریز ریز، روی هم جمع شده. به چشم نیامده و هی تلنبار شده و رسیده به اینجا. انگار با یک چاقوی کوچک هی روی درخت رابطه خراش انداخته باشیم. خراش ها آن اوایل کوچک و سطحی است. به چشم کسی نمی آید و هیچ کدام از طرفین هم زحمتی برای مداوایش نمی کشد. ولی وقتی به خودمان می آییم که ماه به ماه و سال به سال روی هم جمع شده و با درخت زندگی مان کار چند تبر عمیق را کرده است...
این دلخوری های ریز ریز را پیدا کنیم!
مثلا همسر شما روی سر وقت رسیدن حساس است. از آن طرف شما بی خیال و سرخوشید و اغلب دیرتر از وقتی که باید حاضر می شوید. هربار که قرار است دوتایی به جایی بروید یا همسرتان جایی منتظرتان است این تاخیرهای شما آزارش می دهد و شکایت می کند. در ظاهر به نظر می آید که چند دقیقه غرغر کرد و تمام شد. اما فقط همین نیست. آن خراش کوچک افتاده است. دفعه بعد و دفعه های بعد هم که با دیرحاضر شدنتان ناراحتش کنید خراش عمیق تر می شود. بعد دوسه سال شاید یکی از زخم های عمیق رابطه تان را از تاخیرهای چنددقیقه ای ساده خورده باشید.
همسر شما روی صبحانه حساس است. دوست دارد وقتی از خانه بیرون می رود همسرش بیدار باشد. میز چیده باشد. شما خواب صبح را به همه چیز ترحیج می دهید و در ظاهر فکر می کنید همسرتان هم بالاخره با این وضع کنار آمده. شاید به ظاهر کنار آمده باشد. شاید دیگر غرغر نکند و اصرار نداشته باشد. اما هر روز که دارد تنهایی در خانه را باز می کند تا به محل کارش برود و کسی نیست که لقمه ای دستش بدهد، یک خراش کوچک روی تنه درخت رابطه تان می افتد. سه چهار سال بعد ممکن است این خراش خیلی عمیق شده باشد.
همسر شما روی حرف زدنش حساس است. دوست ندارد کسی حرفش را قطع کند. برعکس شما آدم عجولی هستید، بارها وسط کلامش پریده اید و بعد عذرخواهی کرده اید. مساله خیلی ساده است. مسخره است اصلا. اما باوجود اینکه به چشم کسی نمی آید، همین خراش های کوچک هربار دارد به جان ارتباط کلامی تان می افتد و دوسال بعد نمی فهمید چه شد که اینقدر کم با هم حرف می زنید...
همسر شما به سر وقت حاضر بودن غذا حساس است...
به دستبخت خوب...
به رفت و آمد با فامیل ...
به مرتب بودن همسرش...
به تلفن حرف زدن های طولانی...
 از عمد نمونه های کوچک را مثال زدم. درست کردن مشکلات و اختلاف نظرهای عمیق پیشکش. بیایید فعلا جلوی این خراش های کوچک را بگیریم!
 دلخوری های ریزریز زندگی شما چیست؟
زنها در زندگی خود چگونه مردی می خواهند : (از نگاه نظریه شخصیت شناسی ارکتایپی بولن - یونگ )
هرا : مردی میخواهم که متعهد به من باشد و بتوانم زندگی خود را با او بنا کنم و همواره درکنارم باشد و ترکم نکند
دیمیتر : مردی میخواهم که دوستش داشته باشم و به او محبت کنم و بتواند پدر مناسبی برای فرزندانم باشد کسی که بتوانم همه کاری برایش انجام بدم
پرسفون : مردی قدرتمند میخواهم که بتوانم به او تکیه کنم و احساس امنیت کنم کسی که حواسش به من باشد و اجازه ندهد کسی به من برساند
آتنا : مردی میخواهم که استقلال داشته باشد و اگر لازم بود بتوانم به او تکیه و اعتماد کنم کسی که شخصیت داشته باشد و حقوق و مرزهای من را به رسمیت بشناسد
آرتمیس : مردی میخواهم که بتوانم با او راحت باشم و صمیمیت داشته باشم کسی که به خواسته ها و شخصیت من احترام بزارد و وارد حریم خصوصی من نشود
هستیا : مردی میخواهم که با حضورش در زندگی من آرامش و خلوت من را از بین نبرد.

و البته توجه به یک نکته بسیار مهم است: اگر افراد می توانستند یاد بگیرند که آنچه برای من خوب است لزومی ندارد برای دیگران هم خوب باشد، آن گاه دنیای شاد و خوشایندتری می داشتیم. دنیای مطلوب من اساس و شالوده ی زندگی من است و نه اساس زندگی دیگران. علاقمندی و طرز تفکر خودمان را به یکدیگر تحمیل کنیم.
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۱۹ مرداد ۹۴

:|

در سلسله مراتب پست های قبلی خواستگار اِگِن (به قول دکمه :دی) با وجود اینکه جواب رد داده بودم ایشون خواست تا یه سری مسائل روشن بشه و حرف بزنیم! من هم فکر میکردم چیز خاصی میخواد بگه. رفتم و دیدم همون بحث های قبلیه :| البته یه سری مسائل دیگه مطرح شد. مثه اینکه گفت فکر میکنم سرت خیلی شلوغه و ممکنه به خانواده نرسی خیلی :| برنامت اینه که کی میخوای بچه دار بشی :| من هم کلا دو نقطه خط بودم. البته طبیعی بود اینا رو بپرسه ولی خب وقتی من میگم به نظرم مناسب هم نیستیم، دیگه این حرفا چه جایی داشت!
هوا به شدت گرم بود و بستنی هامون زود آب شد و چند باری هم چکه کرد روی لباسم و ضایع بازاری بود خلاصه :| بعدش هم یه آبمیوه طبیعی مخلوط میوه ها سفارش دادیم که من هیچ طعمی به جز هندوانه حس نکردم، و ظاهرش هم چیزی جز هندوانه نبود :|
نمیدونم از گرما بود یا دودهای توی کافه، وقتی برگشتم حالم بد شد و افتادم! خیلی هم گرسنه بودم اما نتونستم پاشم چیزی بخورم.
هنوزم خوب نیستم. بهانه ای شده برام که به خودم تخفیف بدم و کارامو انجام ندم و بشینم یه بند فیلم ببینم :|
برای هدایت شدنم دعا کنید.
  • دخترک ...
  • دوشنبه ۱۹ مرداد ۹۴

کِش

یه وقتایی یه سری اتفاقات زندگیت، همیشه و همه جا یقتو میگیره. انگار نمیتونی ازشون خلاص بشی. گاهی یه اتفاق ساده، انقدر کش دار میشه که باورت نمیشه و از شدت مسخرگیش خنده ات میگیره!

  • دخترک ...
  • جمعه ۱۶ مرداد ۹۴

غیبت

من کلا آدم غیبت کردن نیستم. وقتی هم ببینم یکی داره غیبت میکنه معمولا از خوبیای طرف میگم و میخوام واقع بین باشه، و گاهی انقدر دفاع میکنم از طرف، که منفور جمع میشم! خودم وقتی غیبت میکنم که دیگه به اینجام رسیده باشه! دقیقا اینجا! :دی

دیروز یه غیبت کوچولو کردم که فکر میکنم طرف شنیده! واقعا اعصابم خورد شده بود خب. وقتی جمع میشه یه سری چیزا روی هم یهویی واکنش نشون میدم. غیبت کردنم هم اینجوری بود که میگفتم میدونم فلانی خیلی خوبه و فلان خوبیا رو داره اما بعضی رفتاراش روی اعصابمه واقعا! مثلا فلان و بهمان!

میدونم شنیده، اما نمیدونم دقیقا کجاهاشو. بدیش اینه که اونم چون حس کرده من ازش دلخور شدم، انگار داره سعی میکنه رفتارش رو تغییر بده، اما ازون ور هم یه مظلومیت و شرمندگی و ناراحتی ای توش میبینم که مثه بچه هایی شده که دعواشون کردن! از طرفی چون کسی که پیشش غیبت کردم، واکنش بدی نشون داد و دو سه تا دری وری گفت و گفت چرا تحملش میکنی، رابطه شخص غیبت شونده و این شخص، به هم ریخته تا حدی انگار. و من هم یجورایی خودمو مقصر میدونم در این زمینه. نمیدونم خودمو کلاً بزنم به اون راه و بیخیال بشم، یا برم باهاشون صحبت کنم و قضیه رو حل کنم. نمیخوام اوضاع بدتر بشه.

حس مزخرفی دارم.

  • دخترک ...
  • جمعه ۱۶ مرداد ۹۴

نمیدونم چرا موقع نوشتن این پست حس کردم، یه نقطه ام!

الی پریشب رفت و خواهری دیروز ظهر اومد. هر بار میاد بهش آدرس میدم که چجوری بیاد پیشم یا آژانس بگیره، اما با لوسی تمام میگه بیا دنبالم، و من هر بار هِلِک و هِلِک پامیشم میرم ترمینال. دیروز که خیلی هم گرم بود. ولی خب خواهریه دیگه. چه کنیم :) نهار رو بیرون خوردیم و آوردمش خوابگاه. فقط رسیدم لباسمو عوض کنم و برم پژوهشکده. طبق معمول جلسه با یک ساعت و نیم تاخیر شروع شد، و من گفتم باید ساعت 5 برم (با خواهری قرار داشتم) و بهم ربطی نداره. این همه هم منتظر موندیم باز برخی اساتید نیومدن!

با خواهری رفتیم یه کم خنزرجات خریدیم. ار جمله یه کیف. نمیدونم چرا کلا در مقابل خرید کیف، دست و دلم میلرزه. معتادم به خرید کیف! یعنی اگه میتونستم هر کیفی که خوشم میومد میخریدم! دیگه همه تقریبا میدونن این اخلاقمو. این مرضم به حدیه که مثلا به کیف بقیه هم رحم نمیکنم! از جمله اون کیف چرم شاجان :دی مثل این کلاغا که تا یه چیز براق میبینن میرن دنبالش، منم با دیدن کیف، عنان از دست میدم! :دی خلاصه که منو میبینید کیفاتونو محکم بچسبید :))

جدیداً هی برام از در و دیوار خواستگار میاد! نمیدونم چه خبره. کائنات میخوان منو شوهر بدن انگار! ولی هر چه از کائنات اصرار، من بیشتر الفرار! :)

9 صبحه اما توی فکرم که شام برای خواهری چی بپزم که دوست داشته باشه.

باید تا آخر مرداد، پیشینه کار پژوهشکده رو تحویل بدم اما هیچچچچچچی ننوشتم هنوز! الان وقتش نبود که درگیر این جور مصیبتی کنم خودمو! با یه دست چندتا هندونه برداشتم یه چه گندگی! البته برنداشتم! گفتم بر میدارم و حالا موندم توش! اینجوری بگم بهتره! :دی

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۴ مرداد ۹۴