۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

دروغ چرا؟ اول این پست یک چیزهایی نوشتم و بعد حذفشان کردم!

پروپوزال را تقریبا اصلاح کردم اما نکته های بزرگ و اصلی هنوز مانده! که نیازمند درک نظری عمیق و فکر و مطالعه ی زیاد و بی دغدغگی شدید و این جور چیزهاست. چیزی که حداقل در حال حاضر ندارم!

شدیداً نیاز دارم به آشپزی! امشب احتمالا یک پنه آلفردوی خوشمزه درست بنمایم و بدهم دوست جان میل بفرمایند :) دوست جانم، فاطمه، از آن دخترهایی ست که ... یا بهتر است بگویم از آن آدم هایی ست که این روزها، کم پیدا میشود! آخ! برای آن یکی دوست جان طبقه بالایی هم باید ببرم!

دوست جان طبقه بالایی، شیوا، این روزها کمی غصه دار شده. با همسر جانش بحث کرده و همسر جانش از این مردهایی ست که وقتی بحث می کنند، حداقل برای یک هفته غیبش میزند! :| زمانه عوض شده! یا برعکس شده! نمیدانم! تازه این شیوا خانم از آن دخترهای با سیاست و کاربلدی ست که خوب میداند باید با همسرجانش چطور رفتار کند و با پنبه سر ببرد! ماشالله خوش سر و زبان هم هست. حالا من اگر بودم که تا حالا گند زده بودم به ماجرا و طلاق گرفته بودم شاید! ولی خب هر آدمی خوبی ها و بدی هایی دارد!

پ ن : چند روزی هست که شروع به خواندن جوک های انگلیسی کرده ام. اغلبشان واقعا بی نمک هستند. مثل این:

A guy goes to see his doctor, and the doctor says, "Well, I'm afraid you have six weeks to live."

The guy says, "Oh damn, well what should I do doctor?"

The doctor tells him, "You should take a mud bath once a day for the next six weeks,"

The guy asks, "Why? Is that supposed to help?"

And the doctor says, "No, but it'll get you used to being in the ground." خنثی

نه خدا وکیلی، این هم شد جوک؟!خنثی

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۳

یک دختر بازیگوشِ سرماخورده

سرما خورده ام بد جور! تا حالا اینجوری سرما نخورده بودم! دو سه هفته از استاد راهنما وقت گرفته ام که مثلا بنشینم و نکات نهایی پروپوزال را اصلاح کنم تا انشالله دوشنبه طرحم تصویب بشود و بعدش هم بروم دنبال کارهای دفاع از پروپوزال!

همه بچه های دکترای هم ورودی من که از رشته های دیگر هستند، الان یکی از مقالاتشان را هم داده اند برای چاپ، آنوقت ما! البته من با این که انقدر احساس عقب بودن دارم از بقیه هم کلاسی هایم خیلی جلوترم! ولی خب موضوع من جوریست که زمان بیشتری میطلبد و به عبارتی، بیشتر پوستم را میکَنَد! خنثی

صبح رفتم یک عالمه خرید کردم تا شر این سرماخوردگی لعنتی را زودتر بکَنم. سبزیجات سوپ و شلغم و عسل و لیمو ترش و ازین چیزها. امیدوارم فردا بهتر باشم تا بهانه ی جدیدی برای کار نکردن و درس نخواندن نداشته باشم.

توی همین چند روز گذشته تقریبا دو فصل از سریال Grey's Anatomy را دیدم. مثلا وقت هم ندارم! ولی هرچه سرم شلوغ تر، بازیگوشی هایم هم بیشتر! باید رمز هاردم را عوض کنم و یک چیزی بگذارم که هیچ جوره به یاد نیارمش! زبان

پ ن: این روزها هرچه بیشتر و بیشتر حس میکنم زبان فارسی ما دامنه لغات محدودی دارد و برای انتخاب معادل برای برخی کلمات انگلیسی که به خوبی معنای مورد نظر را برساند به مشکل خورده ام!

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۳

رینگتون

یک دوره ای رینگتون موبایلم این بود: کلیک

بعد هر وقت گوشی ام زنگ میخورد خواهری سکته میکرد و دعوا میکرد که «این چیه؟؟ چرا اینو گذاشتی زنگ موبایلت؟» و جواب من این بود: «دوسش نداری؟ من که وقتی زنگ میخوره دلم نمیاد جواب بدم نیشخندخیال باطلقلب»

بعد باز یک دوره ای رینگتون موبایلم این بود: کلیک

دقیقا همان سناریوی بالا تکرار می شد با این تفاوت که خواهری میگفت «اصلا میشنوی این زنگ میخوره؟ حالا چرا این؟؟خنثی» و من باز پاسخ میدادم: «چون که وقتی این رینگتونمه، اصلا دلم نمیاد جواب بدم نیشخند»

الان باز بین انتخاب رینگتون هایی مثل اینها درگیرم و نمیدانم چه رینگتونی بگذارم که وقتی گوشی ام زنگ میخورد، دلم نیاید جواب بدهم! :)

  • دخترک ...
  • شنبه ۱۸ بهمن ۹۳

دختر بدی شده ام

یک وقت هایی هم مثل الان از خودم شدیداً بدم می آید! وقتی بعد از مدتها آمده ام خانه، و مامان هی اصرار میکند که همراهش بروم استخر؛ و من انقدر ذهنم درگیر است که حتی وقتی حرف می زند، نگاهش نمیکنم. بعد می رود لباس می پوشد و نیشش را تا بناگوشش باز می کند و مثل دختربچه هایی که می خواهند بروند سر کوچه، لی لی بازی کنند، با ذوق می پرسد «کسی نبود؟ بیا بریم، خوش میگذره ها» و بعد از مواجه شدن با سکوت من، باز هم لبخند می زند و می گوید «نمیای؟ من رفتم، خداحافظ» و من لطف می کنم و برای یک لحظه سرم را از این تبلت لعنتی بیرون می کشم و خداحافظی سردی میکنم و بعدش تازه میفهمم چه خبر شده!

این روزها مامان که حرف میزند، به چشمانش نگاه نمی کنم، انگار حوصله حرف هایش را ندارم. بگذارید یک اعتراف تلخ بکنم، این روزها وقتی مامان حرف میزند، از درون عصبانی می شوم و بدم نمی آید بگویم نمیخواهم حرفی بشنوم! حتی نمیتوانم این بدخلقی و بی حوصلگی خودم را بگذارم به پای اتفاقات اخیر. حس میکنم این حق را ندارم. بعد میفتم توی یک loop که الان واقعا رفتار زشتی کردم و باید شرمنده باشم؛ یا این که اصرار دارم در هر شرایطی همه را از خودم راضی نگه دارم؟! خب من هم حق دارم گاهی حوصله نداشته باشم، نه؟ ولی این را هم میدانم که اگر روزی مادر شوم دلم نمیخواهد چنین رفتاری از بچه هایم ببینم.

نمیدانم در ذهن مادرم چه میگذرد و چقدر به رفتارهای من و بچه های دیگرش عادت کرده و به دل نمی گیرد، یا به دل میگیرد و صدایش در نمی آید، اما امیدوارم وقتی در جایگاه مادرم باشم، درک کنم که ممکن است فرزندم حالش خوب نباشد.

+ شاید این اعصاب خوردی من بخاطر آن دو تا تلفن دیروزی باشد! وقتی توی دلت خوشحالی و حس سرفرازی میکنی که راه حلی پیدا کرده ای و پیروزِ مِیدانی، و بعد اتفاقی می افتد که راه حلت را قبل از بکار بستن، میزند حسابی شَل و پَل می کند، و مجبور می شوی به راه هایی فکر کنی که کمی برایت اُفت دارد، غیر از این هم نمی شود!

* باز هم شروع تدریس، از فردا! حوصله اش را ندارم به هیچ وجه! کاش این ترم قبول نمی کردم. به جایش مثلاً میچسبیدم به زبان، یا کارهای پشت گوش انداخته شده.

+++ یکی دیگر از دلایل بد بودنم فراموش کردن یک تشکر بسیار بزرگ است. از همین تریبون از جناب آقای علیرضا شیرازی عزیز، جناب مارک زاکربرگ، و جناب جک دورسی و همکارانشان، و جناب لری پیج و همکاران محترمشان کمال تشکر را دارم و از خداوند برایشان علو درجات و توفیق روزافزون طلب میکنم!

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۳

نی نی

دیروز بعد از مدتها دیدمش. آخرین بار نگران بود و از استرس های والد شدن حرف میزد و این که اگر فرزندش پسر باشد میداند چه وظایفی در قبال او دارد اما اگر دختر شود گیج و سردرگم است و خیلی نمی داند با دخترها باید چطور برخورد کرد. کاری که در آن شرایط از دستم بر می آمد خریدن یک کتاب راهنمای تربیت فرزند بود تا کمی حس کنترل پیدا کند. میگفت خیلی دلم دختر میخواهد اما نگرانم.

دیروز وقتی دیدمش چشمانش برقی زد و با ذوق گفت «راستی بهت گفتم پسره؟» من هم نیشم تا بناگوشم باز شد و گفتم «نه! من دلم دختر میخواست». گفت خودش هم دلش دختر میخواسته اما خانم دکتر صدایش زده و گفته «همونی شده که میخواستی!» فکر میکرده خب یک پدر، آرزویش پسر شدن فرزندش است!

حالا من میتوانم دیگر در برابر وسوسه خرید لباس برای این نی نی جان مقاومت نکنم و با دانستن جنسیت نی نی جان، بروم ساعت ها در فروشگاه های البسه نی نیان بگردم و برای برادرزاده جان 2* خرید کنم :) هرچند اگر دختر بود دستم خیلی خیلی بیشتر باز بود و ذوقم دوچندان! شایدهم سه یا چهار چندان! :)

* مطلع هستید دیگر؟ من یک برادر زاده جان مذکر دیگر هم دارم. از برادر بزرگترم!

پ ن 1: یکی از نگرانی های ما و خانواده برادر جان و زن برادر جان، وجود بچه ایست که برادرجانم میشود شوهر عمه جانش، اما به شدت به این شوهر عمه جانش وابسته است و اگر در حضور او، بچه ای را بغل کند یا به او توجه کند، خودش را میکُشد و زمین و زمان را به هم میریزد تا وقتی که شوهر عمه جانش، توجه خود را از آن بچه بینوا برداشته و فقط به او توجه کند! و در این راه از استدلال های جالبی هم استفاده میکند! مثلا این که «بدیمش مامانش وگرنه گریه میکنه ها عمو جون!!!» یا «عمو تو بلد نیستی، بده به مامانش، یه وقت میندازیشا!!» ایشان در حضور شوهر عمه جانش، حتی بغل پدر و مادرش هم نمی رود، سوار ماشین خودشان نمی شود، موقع غذا باید کنار شوهر عمه جانش بنشیند، و از هیچ کس هم البته به اندازه شوهر عمه جانش حرف شنوی ندارد!

پ ن 2: امشب با خواهر جان، برادر جان و زن برادر جان (و نی نی جان فندقی اش!لبخند) میرویم کنسرت.

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۳

عقب افتاده

امروز شدیداً حس عقب بودن از دنیا را دارم. حس میکنم خیلی محدود شده ام و انگار یک عالمه از نورون های مغزم سوخته. یه جورهایی از خودم ناامید شدم انگار. چه کار باید کرد؟ چرا الان که این همه کار دارم و نمیدانم از کجا باید شروع کنم، این حس مسخره آمده سراغم. واقعا گند زدم؟؟

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۸ بهمن ۹۳