دور همی گونه

این روزا هم خوب بود هم بد. بیشترش خوب بود. یه دورهمی با دوستان وبلاگی هولدن که دوستدار شدم با برخیشون دوست تر بشم :) من آشنایی چندانی با اعضای دورهمی نداشتم به جز خود هولدن که حتی انتظار اومدنم رو هم نداشت و یادش رفته بود منم قراره بیام! :| یه گذشته ی دور با جولیک که خبری ازش نداشتم مدتها، و در مورد بقیه تقریبا صفر و فقط در حد کامنتهایی که اتفاقی توی وب هولدن دیدم. برای همین شناختم اونقدر نیست که بتونم حرفی در موردشون بزنم. اما برداشت اولیه ام ازین دوستان اینجوریه:

هولدن از همیشه اش سعی میکرد بهتر ظاهر بشه. اصلا گولشو نخورید. همون برداشته اولیه تون ازش خیلی صحیح تر از اون موجودیه که روز دورهمی دیدید، مگر اینکه پای همون خانم عشق جانش در میون باشه :دی

فاطمه الزهرا دختر بی ریا و آروم و مهربانی بود. تاکید میکنم بسیار مهربان و بی شیله پیله. حس نمیکردی درونش غل و غش و ترس و خجالتی باشه. احساس راحتی کردم باهاش.

دکتر میم پرحرف تر از بقیه اما مبهم تر از بقیه. تلاشش در جهت شکست جو سنگین ابتدا ستودنی بود :) ازین آدم هایی که بودنش برای هر جمعی لازمه. در واقعیت باید فان تر و شیطون تر و شوخ تر باشه به نظرم.

جولیک. دختری به تمام معنا خوب و زیبا. نمیدونم چرا از چهره اش زیاد خوشم اومد. و حس کردم میتونه دوست خوبی باشه. و حس کردم کاش دوست صمیمی ام بود حتی. ازین که پایه بود و مسئولیت پذیرفته بود، بیشتر هم خوشم اومد. آدم عمل یعنی این. دستش درد نکنه.

نارخاتون. آرام صبووووور، بسیار شخصیت caring ای داشت. چندباری که نگاهش کردم حس کردم میتونه یه مادر خوب باشه. کاملاً مادر بود. صبور، با حوصله، مهربون، با توجه. کلا بر خلاف ظاهر و فیزیکش، زیادی بزرگ به نظرم اومد. یه حس دیگه هم دارم که نمیتونم اسم درستی روش بذارم. یه حس اینکه شاید دیر کلافه میشه، دیر عصبی میشه، این فقط صبر نیست. یه جور عدم نوروتیسیسم شاید. و همین طور اونم دوست خوبی میتونه باشه.

پریسا! آخ پریسا. پریسا رو بسیار دوست داشتم. عجیبه آدمی که اصلا ندیدم و نخوندم برام انقدر دلنشین بود. نمیتونم خیلی توصیفی ازش بگم، فقط اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر باهاش هم کلام بشم که مقدور نشد. پریسا هم ازین دوستای خوبه. صفات خوب زیاد داره و برام خیلی بولد بود توی جمع. یه جورایی منو یاد دوست قدیمم مینداخت فاطیما که هی حس میکردم داره حیف میشه.

صبا بسیار مودب و موقر. یه دختر متفاوت که خوب بلده گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. آروم و از نظر سن عقلی بزرگ تر از من! :)

خورشید، دوست داشتنی بود. آخر نفهمیدم اسمشه خورشید یا نه. یادم رفت بپرسم. حس کردم یه عالمه حرف داره برای گفتن و یه عالمه بیشتر گوش میخواد برای شنیدن. نسبت به سنش، شعورش خیلی بالا بود. خیلی!

یادگار، بسیار محجوب و خجالتی بود. صدا از چمن روی زمین در اومد، از ایشون در نیومد. موقع معرفیش هم خیلی نشیدم چی میگه. حتی نفهمیدم چی میخونه.

سید علی، حس کردم به زور هولدن اومده و میخواد در بره. یادگار فقط ساکت بود، سید علی معذب هم بود. اگه میدونست وقتی رفت اون دور دورا هولدن چیا گفته معذب تر هم میشد :دی در کل هم علی هم یادگار بچه ها خوبی به نظر اومدن.

مهرداد از بقیه اسمش برام آشنا تر بود چون فامیلش هم همیشه کنار اسمش میومد. مثه کش بود. هم بود هم نبود. دیر اومد و به نظرم اگه بود میتونست کمک کنه به جو بهتر دور همی. از کفشاش خوشم اومد :دی

خودم اما فکر کنم برای بقیه مبهم تر بودم و ناآشناتر. چیزایی هم که گفتم فقط برداشت کلی اولیه ام بود از دوستان.

* یه دورهمی هم با هم اتاقی ها در خونه هم اتاقی قدیم داشتیم که بسیار خوب بود. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. بعدش هم باز یه دوست بسیار قدیمی عزیز اومد دنبالم و تا شب چرخیدیم و حرف زدیم و بستنی معجون بابا رحیم رو خریدیم و نتونستیم بخوریم و یخ زدیم و نمیتونستیم تصمیم بگیریم ازین همه چیز، در مورد چی حرف بزنیم و هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرفای مونده بیشتر و بیشتر شد. یه دوست خوب که از نزدیک شدن بهش میترسم چون حس میکنم براش یادآور روزهای دردها و رنج هاشم و نمیدونم ازش فاصله بگیرم یا همراهش باشم.

** دلم یه دورهمی میخواد با خانواده که خیلی وقته ندیدمشون. بخصوص فسقلی عمه :)

+ در پایان از هولدن و کلیه مسببان این دورهمی کمال تشکر را دارم. خدا خیرتون بده. این جور برنامه ها میتونه مقدمه کارهای دیگه باشه. فکر میکنم اگه در راستای یه کار گروهی باشه که یه خروجی مفید داشته باشه بهتره. مثلا یه روز جمع بشیم مشکل یکی از بچه ها رو حل کنیم، یا یه اتاق فکر راه بندازیم، یا با هم جمع بشیم یه کار خیر بکنیم، بریم یه جایی که نیاز هست کمک کنیم یا هر ایده دیگه ای. کاش این دورهمی ها فقط منحصر به چت و حرف و خوشگذرونی نباشه.

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵

hormone's talk!

اول اینکه اوضاع مقاله همچنان بده. فقط یه کم منابعش رو به روز کردم از دیروز. مرحله بعدی کی اتفاق میفته خدا میدونه. قانون پارکینسون میگه هر کاری همونقدر زمان میبره که بهش اختصاص میدی، نوع کار مهم نیست، مهم اینه که توی ذهنت کشش میدی.

یه قانون ازین ناامیدکننده تر هم هست به نام قانون هافستدر یا همچین نامی (اسمش بخاطر فامیلی لئونارد توی بیگ بنگ تئوری یادم مونده) که هر کاری بیشتر از اون زمانی که فکر میکنی تموم میشه، طول میکشه!

جمع این دوتا قانون یعنی من وضعم خیلی خرابه. با خودم قرار داشتم که تا آخر مهر، مقاله تموم شده باشه و تا اخر آبان پایان ناممو بدم دست راهنمام. این تاخیر که فعلا حداقل یه ماهه ست، یعنی این ترم نمیتونم دفاع کنم.

دوم اینکه اوضاع حس و حالم خیلی خرابه. چند روزه هی گریه میکنم. نمیدونم این هورمونهای احمق زنانه ست یا از تیروئیدمه. برای شنبه وقت متخصص غدد گرفتم ببینم تیروئیدم چه مرگشه. این حال بد گاهی مستاصلم میکنه. نمیدونم چیکار کنم، با کی حرف بزنم، فقط بیقرار میشم که تموم بشه. و ازونجایی که دردها همیشه شبها بدتر میشن، شبا نمیذاره مثه آدم بخوابم. خوابم خیلی کم شده.

سوم اینکه این ترم از یه دانشگاه توی یاققوز آباد بهم زنگ زدن که برم تدریس، منم با تصوری که از فاصلش داشتم قبول کردم و فکر میکردم برای ترم آینده میخوان و برنامه رو بستن، بعد از اینکه حرفامونو زدیم و کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن، فهمیدم این ترمه و مسیرش بسیار دوره. با آژانس اگه بخوام برم، رفت و برگشتش 150 میشه که نمی ارزه. اگرم از ترمینال برم که وقت گیره و نمیدونم به کلاسای صبحم میرسم یا نه. از طرفی میگم شاید این دردسرهاش ارزشمند باشه و یه دری رو به روم باز کنه چون الان حدود یه ساله که کلاس برنداشتم و ارتباطم قطع شده با دانشگاه. اگه بشه یه شب اونجا بمونم شاید منطقی تر باشه تا اینکه دو روز در هفته، هی رفت و آمد کنم. امیدوارم اونجا بتونم یکی رو با شرایط خودم پیدا کنم که رفت و آمدمون با هم یکی بشه یا ماشین داشته باشه. اگه خودم میتونستم یه ماشین بخرم خیلی خوب بود هعییییی

* خیلی به حس و فکر و قضاوت و تصمیمات این روزام اعتماد ندارم! حرفهای بالا هم میتونه از زبون هورمون ها یا هر چیز احمق دیگه ای در درونم باشه.

** الان داشتم بلاگ دوستای قدیمی رو چک میکردم. یکی از بچه ها توی خردادماه نوشته که داره جدا میشه از همسرش. خیلی دلم گرفت.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵

نخود و مقاله!

بخاطر نداشتن نون و تنبلی، صبحانه دارم نخود پخته میخورم :| اصلا هم دوست ندارما فقط چون خیلی مغذیه و پر از آهن و این چیزاست. کلی هم بهش سس فلفل زدم که یه مزه ای پیدا کنه. دارم فکر میکنم به چیزایی که صبحانه خوردم. چای سبز! آب پرتقال، بیسکوییت و نخود!

چندییییییین روزه که میخوام مقاله دومم رو بخونم ببینم تا اینجا چی نوشتم و چی کم داره، نمیتونم. عملاً فقط بازش میکنم و ذهنم فرار میکنه دنبال چیزای دیگه، فیلم دیدن، آشپزی، تمیزکاری، نت گردی. هر بارم اون روز رو به خودم مرخصی میدم. اما امروز هر جور شده، تا دو صفحشو حداقل بازخوانی نکنم، نمیرم سراغ کار دیگه. کم کم یه قدمایی بردارم بد نیست.

بیشتر از یه ماه گذشت و هنوز هیچی!

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۹ آبان ۹۵

کمی آرامش باارزش

بهترم

یعنی یکی از مشکلاتی که سخت اذیتم میکرد و همش منتظر حل شدنش بودم حل شد خدا رو شکر

برای همین یه آرامش نسبی بهم داد

دیروز رفتم دکتر. دکتره یه پسر جوون خوش تیپ بود که آدم نمیتونست احساس کنه دکترشه چون شاید حتی کوچیکتر از من یا نهایتا هم سنم بود. یجورایی سختم بود

بعد هی بهش میگفتم آقای دکتر من یه مشکل دیگه هم دارم!

با خودم گفتم الان فکر میکنه من هیپوکندریایی چیزی دارم

سه تا امپول دردناک نوش جان کردم که تزریقاتیش هم آقا بود و منم تنها رفته بودم و بازم حس خوبی نداشتم

فردا میرم آزمایش خون بدم و بعدش میرم خونه. خیلی وقته فسقلی خونه رو ندیدم و دلم براش یه ذره شده

استادم هر روز یه کشوری تشریف داره و حالا هم رفته مسکو. هرچند بود و نبودش خیلی فرق نداره

امروز اندازه یه ماشین لباسشویی لباس شستم. لباسایی که خیلی وقته توی کمد مونده و تمیزن اما بودی موندگی گرفته بودن. بعدم یه صفای اساسی به اتاقم دادم. همه وسایل اضافیمو کارتن کردم و گذاشتم بالای یکی از تخت ها. این خلوت شدن دور و برم هم حالمو خیلی بهتر کرد.

هم اتاقی جدید، یکی از استرس هام بود که خدا رو شکر دختر خوب و مهربون و سازگاریه. نگران بودم روزای آخر که نیاز دارم بیشتر متمرکز باشم جو اتاق اذیتم کنه. الان خیالم راحته که یه آرامش نسبی دارم تا دفاع!

قانون سنوات هنوز مشخص نشده دقیق و نمیدونم ترم بعد آیا باید شهریه بدم یا نه و چقدر! پول دارم اما براش برنامه داشتم و نمیخوام پول مفت بدم به دانشگاه و خوابگاه.

یکی از کادوهای تولد خواهری رو برداشتم واسه خودم :) من شدیدا عاشق کیفم خب چیکار کنم. وقت هم ندارم چیز دیگه ای براش بخرم. یه مانتو مشکی هم ندارم واسه این روزا.

درسم که تموم بشه نمیتونم برگردم خونه. این همه سال استقلالو نمیتونم بذارم کنار. یه هفته هم دووم نمیارم اونجا. تو فکر گرفتن یه خونه ام. نمیدونم از پس مخارجش برمیام یا نه. نمیدونم جایی هیات علمی میشم یا نه. کار مناسبی آیا می یابم؟ باید از الان پول جمع کنم اما دو ترمه حق التدریس هم نداشتم حتی. اون روز به استادم گفتم دنبال کارم، گفت لازم نکرده تا دفاعت کار کنی. نفسش از جای گرم در میاد.

نسل ما جوری کم توقع زندگی کردیم که واسه بعضی از نسل های قبلی عجیبه. استاد دوستم بهش گفته بود «توی خونه جدیدی که گرفتی، حمام و سرویس مستقل خودتو داری؟ چند خوابه است خونه ات؟» گوشیم که شکست استادم بهم گفت «اینو چند خریده بودی؟ یک و نیم! خب چرا آیفون نمیخری؟ حالا که این شکسته یه آیفون 7 بخر، من خیلی راضی ام» :| دیگه نتونستم بش بگم من پول تعمیر اینو هم دلم نمیاد بدم الان، چون هزینه اش بالاست و نمی ارزه.

*نمیدونم پس اندازمو چیکار کنم. بذارم بانک؟ وام بگیرم روش؟ چیکار کنم که تا چندماه آینده یه کم پولم بیشتر بشه و بتونم خونه بگیرم

** من بلد نیستم قهر کنم یا وقتی که باید با یکی اخم کنم و تنبیهش کنم، نخندم. این یه عیب بزرگه برام. پیشنهادی آیا؟

  • دخترک ...
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵

خوب نیستم

نمیدونم چرا سیستم بدنیم قاطی کرده. همش یخ میکنم. من که هیچوقت از گرما خوشم نمیومده، دیروز انقدر سردم بود که پاشدم همراه پیرهن بلندم، شلوار پوشیدم، بعد باز دیدم سردمه و چون وقت تعویض لباس نداشتم، روی پیرهنم یه تی شرت پوشیدم! و با خودم فکر میکردم کاش یه آستین بلند داشتم میپوشیدم روش! (در این حد لباس گرم ندارم و نداشتم هیچوقت!) با اینکه همیشه برای شست و شو از آب سرد استفاده میکنم، انقدر دستام یخه که آب سردی که از شیر میاد به دستم حس گرمی میده! خلاصه که خودمو بستم به هزار و یک دمنوش که بهتر بشم اما خبری نیست. دقیقا حس آدمیو دارم که توی سرمای زمستون، وسط برف و یخبندون، کنار خیابون نشسته و داره  با دستگاه تایپش، عریضه مینویسه واسه مردم! انگشتام انقدر کرخت میشه که برام سخت میشه نوشتن.

مقاله اول پایان نامه رو نوشتم و سابمیت کردم. دارم مقاله دوم رو شروع میکنم. اگه خدا بخواد و این هفته تموم بشه و یه ژورنال خوبم براش پیدا کنم، خیالم یه کم راحت میشه که مقالاتمو دارم و بعد راحت تر تزمو مینویسم. این روزا استرس افتضاحی دارم. افتضاح که میگم یعنی افتضضضضضضاح! خیلی شدید. انقدری که نمیتونم کارامو پیش ببرم، دو روزه مقالمو باز میکنم ادیت میکنم بعد بدون اینکه سیو کنم، میبندمش! و با اینکه autosave رو روی کمترین مقدار ممکن گذاشتم ولی خب یه چیزایی میپره. از طرفی تمرکز ندارم و کاراییم شدیدا پایینه. نمیدونم چرا موند خوابگاه اصلا.

دیروز رفتم امامزاده صالح. شدیدا دلم گرفته بود. جوری زده بودم زیر گریه که هرکی میرسید میگفت ایشالله حاجت روا بشی. دو تا خانمه اومدن کنارم وسط گریه های من یکیشون هی میپرسید مریض داری؟ مشکلت چیه؟ من فقط سرمو به نشونه نفی میبردم بالا و نمیتونستم حرف بزنم. باز یه خانم دیگه اومد همین سوالا رو کرد و گفت نیت کن برات دو رکعت نماز حاجت بخونم هدیه اش رو هم بده. من بهش توجه نکردم ولی نرفت که! آخر دو رکعتشو خوند و پنج تومن بهش دادم و دعا کرد برامو رفت. بعد از امامزاده رفتم برای خواهرم کادوی تولد خریدم. خیلی گشتم و چیزایی که من میپسندیدم همه گرون بودن.

کاش یه کم اتفاقای خوب بیفته. خسته شدم. چرا همش جوری پیش میرم که حس میکنم دیروز بهتر بود و شاید امروز بهتر از فردا؟ باید بخوام ازین بدتر نشه یا بهتر بشه؟ نمیدونم.

* ازین که یکی قسمم بده به چیزی که میدونه روش حساسم متنفرم!

** کاش اون حقم رو هم بتونم بگیرم. فعلا یه کارهایی کردم تا ببینم چجوری پیش میره.

*** یکی رو دچار درماندگی آموخته شده کردم :|

  • دخترک ...
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵

حق خوری

باید حقمو بگیرم اما نمیدونم چجوری. هم از خودم کلافه ام که توی این سن و سال نمیدونم چجوری باید حقمو مطالبه کنم، هم از یه سری آدم ریز و درشت که زورشون به من رسیده و دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردن که آوارِش کنن. در اینکه من یه جای کارم میلنگه شکی نیست ولی دلم گرفته از اینکه چرا بعضیا انقدر بی وجدان و بی مسئولیتن. چرا بی شرمانه خودشونو میزنن به اون راه و چرا من حتی شرمم میاد به روشون بیارم که وظیفشون چیه. چرا من غرور و کرامتم انقدر برام مهمه که حتی واسه حق خودم حاضر نیستم ازش بگذرم و چرا یکی انقدر پوستش کلفت شده که کندن پوست دیگران براش مشکلی نداره.

امیدوارم خوب بتونم برای این حق بجنگم و نتیجه اش مثبت باشه

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵

یک لذت اعصاب خورد کن!

وقتی یکی دروغ میگه، و میفهمم، اغلب به روی طرف مقابل نمیارم اما وقتی اون آدم، اعصاب خورد کن باشه یا دروغگویی کار همیشه اش باشه گاهی نمیتونم تحمل کنم. میزنم توی روی طرف. نمیدونم درسته یا نه. نمیدونم این واسه اینه که در نظر طرف مقابل احمق به نظر نیام، یا برای اینکه دیگه بهم دروغ نگه و یا اینکه میخوام بشکنمش. یکی بود میگفت وقتی کسی بهتون دروغ میگه اصرار نداشته باشید بهش ثابت کنید که دروغ گفته. چون اگر دفاعش رو بشکنید نمیتونه این حجم اضطراب و تنش رو تحمل کنه. چون هم ترسی داشته از افشای چیزی، و هم با برملا شدن دروغش، خودش زیر سوال میره.

خیلی موافقم با این حرف اما گاهی آدم ها ارزششون رو انقدر پیشت با این جور رفتارا از دست میدن که برات مهم نیست شکسته شدنشون. و سوالم از خودم اینه که چرا قبل از اینکه بشکونیشون هزار بار، از شرشون خلاص نمیشی؟ چرا یه سری آدم ها رو بیخود دور خودت نگه میداری؟ درسته بعضیا رو نمیشه حذف کرد اما اونایی رو که میتونی چرا حذف نمیکنی؟

ولی خداییش خیلی لذت داره وقتی یکی فکر میکنه خیلی زرنگه، دستش رو، رو کنی :) حداقل خیلی بیشتر از وقتی که یکی بهت دروغ میگه و از این که نفهمیدی، لذت میبره!

  • دخترک ...
  • جمعه ۲ مهر ۹۵

کریس جان

 توی صحنه تئاتر بودم. بازیگر مقابلم بود. یهو از فامیلیش شناختمش (تا حالا ندیده بودمش) بدون درنگ رو کردم به سمت کارگردان و فریاد زدم «کات! کات!» بعد انگار که یه کشف بزرگ کرده باشم برگشتم سمت کریس. با چشمایی پر از ذوق توی ذهنم مرور کردم که اسم کوچیکش چیه تا ازش بپرسم آیا همونیه که من فکر میکنم.

- ببخشید شما فلانی هستی؟

+ بله.

- کریس فلانی؟

+ (با یه لبخند بزرگ کنجکاوانه) بله.

یهو بدون اینکه منو بشناسه آغوششو باز کرد و من پریدم بغلش :دی

حالا بغل نکن و کی بغل بکن. بعد یه کم فاصله گرفتم و آشنایی دادم تا بفهمه من کی ام. وقتی فهمید من انقدر مشتاق به کاراشم و انقدر تحسینش میکنم یه لبخند گنده نشست روی لباش و بعد جوری بغلم کرد که هیچ بنی بشری تا حالا اونجوری بغلم نکرده. توی این احساس مشترک ذوقولیدگی و آرامش غرق بودیم که یهو کریس قلبش گرفت. نگرانی زیاد برای کریس و از بغلش بیرون پریدن همان و از خواب پریدنم همان.


هنوزم نگرانشم :| هیچوقت توی زندگیم انقدر اندیشه های یه دانشمند برام جالب نبوده. اولین باری که بهش ایمیل زدم و بلافاصله جوابم داد همون اندازه ذوق کردم که توی خواب از دیدنش ذوقولیده بودم! نمیدونم چند سالشه و شاید سن بابای منو داشته باشه اما توی خوابم که بسیار جوون و خوش تیپ و همه چی تموم بود :دی دارم فکر میکنم بش ایمیل بدم و حالشو بپرسم آیا یا نه :| من بازم ازون بغلا میخوام.

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

Waiting Sucks

از آخرین مطلبی که اینجا گذاشتم بیشتر از 7 ماه میگذره. خودم فکر میکردم بیشتر ازینا باشه! یه نگاهی که به عقب میندازم میبینم هیچ چیزی عوض نشده. همون دغدغه ها، همون مشکلات. فقط بزرگ و بزرگ تر شدن و شاید حتی گندتر! بعضی تحقیقات نشون میده که حافظه انسان به طور ناخودآگاه تمایل داره گذشته رو بهتر از حال جلوه بده و این بهش حس استقامت میده و رضایت از گذشته ای که داشته، و بعضی بالعکس معتقدن که ذهن انسان تلاش داره بگه الان اوضاع از قدیم خیلی بهتر شده (درحالیکه تفاوتی نکرده) و این بهشون حس پیشرفت و رضایت خاطر میده.

به نظرم خیلی وقتا محیط در گذر زمان تغییر چندانی نمیکنه. خوبیا و بدیاش به نوبت جای همو پر میکنن. این آدم ها هستن که تغییر میکن و شاید حتی حافظه شون هم تغییری نمیکنه، بلکه پاسخدهی خودشون به محیط تغییر میکنه. ممکنه چیزی که ازش لذت میبردن براشون بی معنا بشه. چیزی که قبلا بهش توجهی نداشتن براشون ارزشمند و دست نیافتنی بشه، با جنبه هایی از خودشون مواجه بشن که براشون باورپذیر نباشه، آدم ها رو جور دیگه ای بشناسن، تحملشون در برابر بعضی چیزا خیلی کم و یا خیلی زیاد بشه. و این در عین حال که میتونه جذاب باشه وحشتناک و هراس آوره.

وقتی کنار اومدن با حال انقدر برات دشوار باشه که حتی نتونی به ترس از اینکه آینده چی قراره جلوی پات بذاره فکر کنی، مایوس میشی. این دو ماه اخیر اندازه دو سال گذشت. و یک ماه آینده نمیدونم چقدر قراره برام طول بکشه و آیا سرانجامش اون چیزیه که میخوام یا چیزایی که حتی نمیخوام لحظه ای بهشون فکر کنم. اگه خدایی هست و اگه امروز براش روز معناداریه، کاش اون روز یه اتفاق خوب بزرگ بیفته. کاش یه happy ending داشته باشه.

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

آخر دنیا

این روزا دارم مطمئن میشم که دنیا خیلی نامرده. خیلی پسته. قشنگ به بازیت می‌گیره و بهت می‌خنده. همه‌ی باورهاتو، همه‌ی زندگیتو، همه‌ی حستو، همه چیزتو به سخره می‌گیره. بهت یادآوری می‌کنه که تو یه ذره‌ی خیلی کوچیکی و زور اون می‌چربه. بهت یادآوری می‌کنه که همیشه بیشتر از اون چیزی که بهت میده ازت می‌گیره. و اگه صدات دربیاد و فریاد بزنی، بیشتر و بیشتر لهت می‌کنه.
میذاره آبستنِ یه اتفاق شیرین بشی، اتفاقی که منتظرش نبودی، اتفاقی که باعث میشه محدود بشی، درد بکشی، صبح‌ها با تهوع، دیوونه بشی و هر بار کنار سختی‌هاش لبخند بزنی و به آینده امیدوار باشی. کلی رویاپردازی کنی، کلی برای اومدنش مقدمه‌چینی کنی، همه‌ی مشکلات و دردها رو بخاطرش تحمل کنی. همه‌ی اتفاقات تلخ گذشته‌ات رو بذاری پشت یه در، و امید ببندی به یه وجود کوچیک. بعد درست روزی که منتظر اومدنشی، از دستش بدی. تازه همه‌ی استدلال مسخره‌ی این دنیا این باشه که تو که اصلاً برنامه‌ای برای اومدنش نداشتی.
اون‌وقته که میبینی زورت به این دنیا نمی‌رسه. دنیایی که حالا بعد از این همه قدرت‌نمایی، نشسته بهت نگاه می‌کنه ببینه چیکار می‌کنی. انگار براش یه ملعبه‌ای. اگه ببینه داری باز از جات بلند میشی، یه سنگ گنده‌ی دیگه جلوی پات می‌ندازه و اگه از اونم رد بشی، شاید این بار سنگو روی خودت بندازه. انگار براش جالبه که بدونه تو کی تموم میشی.
اما اینا مهم نیست. دلیل نامرد بودنش چیز بزرگتریه. خیلی خیلی بزرگتر... انقدر که چیزی حدود یه ساعته که زل زدم به صفحه کیبورد و نمیدونم چجوری ازش بگم و نمیتونم. حتی نمیدونم این یه جنگه و آیا منتظره تسلیم بشم؟؟ عمیقاً دلم میخواد این دنیا تموم بشه. اما نه اون جوری که اون دوست داره من تموم بشم. برای من اصلاً بازی نیست. مسخره تر از این حرف نیست که وقتی میخوان یکی رو آروم کنن میگن «دنیا که به آخر نرسیده!». کاش برسه.
  • دخترک ...
  • شنبه ۲۴ بهمن ۹۴