این روزها ذهنم آشفته ست. گاهی دقیقا نمیدونم آشفتگیش به خاطر کدوم موضوعه. گاهی حس میکنم خودم با خودم صادق نیستم انگار. انگار خودم هم دیگه سر از ذهن و ناخودآگاه خودم در نمیارم. خیلی به این فکر میکنم که برم پیش یه روانشناس. اما چون میدونم ذهنم خیلی آشفته ست، نیاز دارم به دفعات برم پیشش و الان شرایطش رو ندارم. حتی بازم نمیدونم این که میگم شرایطش رو ندارم، واقعا ندارم، یا میترسم.

توی این آشفتگی های ذهنی، انگار از در و دیوار هم میباره. شاید هم ذهن من توان هضم و هندل کردنش رو نداره! نمیدونم!

بعضی آدم ها هستن که اگه بشینی جلوشون زار هم بزنی و بلند بلند از مشکلاتت بگی، آخرش هم نمیفهمن و راغ نگات میکنن :| بعضی آدم ها هم هستن که اگه خودت هم نفهمی، میفهمن چی شده. یکی از این آدما هولدنه!

بعد از مدت ها که قرار بود هولدن رو ببینم و هی برناممون با هم جور نمیشد، همدیگه رو دیدیم. و برای من رکوردی بود در بیرون بودن و گشت زدن! روز خوبی بود. انقدر خوب که با اینکه اوایل مسیر حس کردم کفشم داره پامو میزنه، 22414 گام برداشتم و در این 14 ساعت و حدود 16 کیلومتری که قدم زدیم، این انگشت کوچیکه ی بینوای پای راستم، جیکش هم در نیومد :)

الان که فکرش رو میکنم حس میکنم هم من فرق داشتم با اون دخترک سابق، و هم هولدن متفاوت بود با اون هولدنی که من میشناختم. یه جاهایی انگار توی دنیای خودمون بودیم، یه جاهایی توی فکر بودیم، یه جاهایی سعی میکردیم به طرف مقابل بقبولونیم که هیچ مرگمون نیست. یکی دو جا هم فکر کنم ناراحتش کردم اما بعضی وقتا یه سری چیزا رو نمیشه توضیح داد خب. شایدم تصور من باشه، خلاصه که اگه ناراحت شدی بیا بگو :)

کافه رفتیم، یه عالمه راه رفتیم و فنومنولوژی بازی در آوردیم، موزیک هولدنی گوش کردیم و هی من پفک خوردم، و هی هولدن دلستر :| سلفی گرفتن دیگران رو مسخره کردیم و بعد رفتیم بالای یه نیمکت وایسادیم و سلفی گرفتیم، اون هم سلفی صوتی! جالبش این بود که هر کلمه ای که هولدن میگفت، سلفی عمل میکرد! :) یکی از عکسای یهوییِ اتفاقی که خود دوربین گرفت اینه

سینماها خیلی باهامون یار نبودن، یا فیلم های مزخرف داشتن، یا سانس های نامناسب، یا تالار شده بودن، یا استتوسشون رو به «آقا جُمعستا!» تغییر داده بودن. یه نهار تپل در حد ترکیدن خوردیم، به غذای هولدن، دستبرد ناجوانمراده ای زدیم (زدم! :دی).

زیر بارون در مورد قیمت گلدونهای ویترین مغازه نظر دادیم و اینجا بود که دیگه تقریبا تا نیم ساعت هرچی فکر کردم نتونستم صفت مناسبی برای هولدن بیابم، البته مجدداً. یه چیزی توی مایه های دیکتاتور :دی خداوکیلی «حکایت عاشقی» بهتر از «شکاف» نیست؟ ولی خب دیگه انتخاب هامون محدود بود.

بعدش توی مترو از بوی سیر و پیاز خانم کناری خفه شدیم و بالاخره به موقع و البته زیر بارون رسیدیم به عمارت مسعودیه. اجنه هم البته ما رو همراهی میکردن در این سفر :) این پست هولدن رو اونجا خوندم، این عکس رو ازش گرفتم، چرخی در عمارت زدیم و پفک بارون زده خوردیم.

قرار بود بعدش بریم تئاتر. کلی در مورد آقا یا خانم شماره 6 سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم. تئاتر عالی بود، انقدری که یادمون رفت برای دیدنش، چقدر یخ زدیم و حرص خوردیم و کارمون حتی به تسخیر سفارت‌وارانه‌ی عمارت کشیده بود! بعد هم باز من کمی یخ زدم و هولدن توی فکر نگارش پست بعدی وبلاگش بود، شام خوردیم با چاشنی «معمای شاه» و «بگو خب!». بعدشم هولدن، یه چیزی بین جنتلمنانه و داش مشتی وارانه، نذاشت تنها برگردم و تا در خوابگاه مشایعتم کرد و البته اینجاهاش باهوش هم بود :دی

خیلی خوش گذشت و اصلا احساس خستگی نکردم بابت این 14 ساعت. البته اثرات تئاتر به قدری بود که تا خود صبح کابوس دیدم :|

* اگر خواستید یه روز با هولدن بیرون برید، قبلش بیایید چند تا نصیحتتون بکنم :دی از ما گفتن بود :))

** مرسی هولدن بابت همه چیز. حتی چیزهایی که شاید خودت خیلی متوجهشون نشدی