این روزا دارم مطمئن میشم که دنیا خیلی نامرده. خیلی پسته. قشنگ به بازیت می‌گیره و بهت می‌خنده. همه‌ی باورهاتو، همه‌ی زندگیتو، همه‌ی حستو، همه چیزتو به سخره می‌گیره. بهت یادآوری می‌کنه که تو یه ذره‌ی خیلی کوچیکی و زور اون می‌چربه. بهت یادآوری می‌کنه که همیشه بیشتر از اون چیزی که بهت میده ازت می‌گیره. و اگه صدات دربیاد و فریاد بزنی، بیشتر و بیشتر لهت می‌کنه.
میذاره آبستنِ یه اتفاق شیرین بشی، اتفاقی که منتظرش نبودی، اتفاقی که باعث میشه محدود بشی، درد بکشی، صبح‌ها با تهوع، دیوونه بشی و هر بار کنار سختی‌هاش لبخند بزنی و به آینده امیدوار باشی. کلی رویاپردازی کنی، کلی برای اومدنش مقدمه‌چینی کنی، همه‌ی مشکلات و دردها رو بخاطرش تحمل کنی. همه‌ی اتفاقات تلخ گذشته‌ات رو بذاری پشت یه در، و امید ببندی به یه وجود کوچیک. بعد درست روزی که منتظر اومدنشی، از دستش بدی. تازه همه‌ی استدلال مسخره‌ی این دنیا این باشه که تو که اصلاً برنامه‌ای برای اومدنش نداشتی.
اون‌وقته که میبینی زورت به این دنیا نمی‌رسه. دنیایی که حالا بعد از این همه قدرت‌نمایی، نشسته بهت نگاه می‌کنه ببینه چیکار می‌کنی. انگار براش یه ملعبه‌ای. اگه ببینه داری باز از جات بلند میشی، یه سنگ گنده‌ی دیگه جلوی پات می‌ندازه و اگه از اونم رد بشی، شاید این بار سنگو روی خودت بندازه. انگار براش جالبه که بدونه تو کی تموم میشی.
اما اینا مهم نیست. دلیل نامرد بودنش چیز بزرگتریه. خیلی خیلی بزرگتر... انقدر که چیزی حدود یه ساعته که زل زدم به صفحه کیبورد و نمیدونم چجوری ازش بگم و نمیتونم. حتی نمیدونم این یه جنگه و آیا منتظره تسلیم بشم؟؟ عمیقاً دلم میخواد این دنیا تموم بشه. اما نه اون جوری که اون دوست داره من تموم بشم. برای من اصلاً بازی نیست. مسخره تر از این حرف نیست که وقتی میخوان یکی رو آروم کنن میگن «دنیا که به آخر نرسیده!». کاش برسه.