توی صحنه تئاتر بودم. بازیگر مقابلم بود. یهو از فامیلیش شناختمش (تا حالا ندیده بودمش) بدون درنگ رو کردم به سمت کارگردان و فریاد زدم «کات! کات!» بعد انگار که یه کشف بزرگ کرده باشم برگشتم سمت کریس. با چشمایی پر از ذوق توی ذهنم مرور کردم که اسم کوچیکش چیه تا ازش بپرسم آیا همونیه که من فکر میکنم.

- ببخشید شما فلانی هستی؟

+ بله.

- کریس فلانی؟

+ (با یه لبخند بزرگ کنجکاوانه) بله.

یهو بدون اینکه منو بشناسه آغوششو باز کرد و من پریدم بغلش :دی

حالا بغل نکن و کی بغل بکن. بعد یه کم فاصله گرفتم و آشنایی دادم تا بفهمه من کی ام. وقتی فهمید من انقدر مشتاق به کاراشم و انقدر تحسینش میکنم یه لبخند گنده نشست روی لباش و بعد جوری بغلم کرد که هیچ بنی بشری تا حالا اونجوری بغلم نکرده. توی این احساس مشترک ذوقولیدگی و آرامش غرق بودیم که یهو کریس قلبش گرفت. نگرانی زیاد برای کریس و از بغلش بیرون پریدن همان و از خواب پریدنم همان.


هنوزم نگرانشم :| هیچوقت توی زندگیم انقدر اندیشه های یه دانشمند برام جالب نبوده. اولین باری که بهش ایمیل زدم و بلافاصله جوابم داد همون اندازه ذوق کردم که توی خواب از دیدنش ذوقولیده بودم! نمیدونم چند سالشه و شاید سن بابای منو داشته باشه اما توی خوابم که بسیار جوون و خوش تیپ و همه چی تموم بود :دی دارم فکر میکنم بش ایمیل بدم و حالشو بپرسم آیا یا نه :| من بازم ازون بغلا میخوام.