خیلی نمیشناختمش. در حد اینکه بلاگش رو بخونم و بدونم کجا کار میکنه و با کی همکاری داشته. در این حد که میدونستم داره یه کتاب چاپ میکنه و از دوستان صمیمی یکی از دوستان نزدیک و برخی دوستان نسبتاً رده دوممه. یه پسر با استعداد، هنرمند و اهل سینما. یه پسر متفاوت. یکی که همیشه حرف داره برای گفتن و نگاهش توی خیلی چیزا رو میپسندیدم.
زندگی باهاش خوب تا نکرد، اول سرطان و بعد یه شکست عاطفی بد.
توی نوشته هاش یه اطمینان از رفتن زودهنگام موج میزد ولی کسی نمیدونست قراره این رفتن رو خودش رقم بزنه.
رفت و یک عالمه آدم رو توی بهت فرو برد. یه عالمه دوست صمیمی و غیرصمیمی رو غمگین و شوکه کرد.
خیلی جسارت میخواد که اینجوری به زندگی نه بگی. بزنی توی دهن زندگی و همه ی چیزایی که داری رو بذاری و بگذری.
خیلی جسارت میخواد که یه روانشناس خوب و معروف باشی و برای همه محکم باشی و بعد جایی که میبینی زندگی برات شاخ و شونه میکشه، برات مهم نباشه که بگن این که روانشناس بود...!
همه ی گروه از رفتنتش غصه دار شدن، ازین که هنوز والدینش خبر ندارن و کسی نمیدونه چی باید بهشون گفت.
این آدم خیلی حیف بود خیلی
امیدوارم روحش قرین رحمت باشه و آرامشی که میخواسته نصیبش شده باشه