چهارشنبه بود یا پنج شنبه. نمیدونم. با هم اتاقی توی سوز سرمای شب، محوطه خوابگاه رو گز میکردیم. رفتیم قدم زدیم و من هی غر زدم و اونم  گفت من از صبح میخواستم اینا رو بهت بگم ولی ترسیدم فکر کنی دارم منفی بافی میکنم و بهت انرژی منفی میدم.
گلایه کردم و هی با خنده به خدا گفتم «خدا؟؟ واقعا چرا؟؟» چرا من توی این برهه های مهمی از زندگیم که برام پیش میاد دست خالی و تنها باید وایسم جلوی همه چیز؟ چرا وقتی مشکلی دارم یا مساله ای رو باید حل کنم کسی کنارم نیست یا روی کسی نمیتونم حساب باز کنم؟ چرا همه ی کارهای مهمم رو تنهایی انجام میدم و توی همه ی این کارهای مهم وقتی خودمو با بقیه مقایسه میکنم میبینم همه همراهی دیگرانو دارن و با خیال آسوده و آرامش بیشتر کاراشونو میکنن؟ چرا من باید برای تک تک امور ریز و درشت خودم، خودم انتخاب کنم، خودم برنامه ریزی کنم، خودم جون بکنم، خودم درد بکشم، خودم برم توو دل ماجرا، و خودم حلش کنم. و بدتر از همه اینا، چرا کسی حتی نمیدونه برای هر چیزی، هر کاری، هر مساله ای، من کجای کارم. چی داره بهم میگذره. حتی خبر داشتن هم گاهی یه قوت قلبه.
نمیدونم من دورم از آدمای دور و برم، یا اونا از من دورن. حتی گاهی حس میکنم تنها هم نیستم، بلکه بخشی از اون کارها، مسئله ها، دغدغه ها، نگرانی ها، مشکلات، خودِ خودِ خودِ این آدم هایی هستن که نه تنها کنارم نیستن، باری هستن روی دوشم. مشکلم این نیست که بخوان روم حساب کنن، چون خوشحال میشم ازین بابت. مشکلم وقتیه که خودشون مشکل میشن.
بدتر از همه اینا برام این واقعیته که خیلی وقتا مثه همین حالا، حتی فرصت اینو ندارم که بشینم یه گله ی درست و حسابی ازین تنهایی و دست خالی بودن بکنم. چون درست وسط وسط وسط یه مساله بزرگ یا بحرانم و اگه بخوام خودمو ول کنم و بشینم غصه بخورم، از پسش برنمیام.
و برای همین گاهی نگرانم که بعد از این بدو بدوها، بعد از به این در و اون در زدن ها، بعد از اینکه تمام توانم با غدد فوق کلیوی و کورتیزول های انباشته توی بدنم تموم شد، آیا منم تموم میشم و فرو میپاشم؟ آیا مثه موشهای هانس سلیه میشم؟