خسته بودم از کار! هی به خودم میگفتم این یه ذره رو هم تموم کنم و بعد بخوابم. خوابیدم! نیم ساعت! انگار همه ی آدم هایی که ازشون بدم میاد یا رفتاراشون روی اعصابمه یا به زور تحملشون میکنم، توی خوابم با هم جمع شده بودن یه جا تا کلافم کنن!

1- آدم های گیج: یکی از اقوام بود که توی صف عابر بانک، پشت سرش ایستاده بودم. میخواست یه کاری انجام بده که بلد نبود و سه ساعت وقت گذاشتم براش توضیح دادم و آخر نفهمید و کار خودش رو کرد.

2- آدم های فضول و کرم ریز: یه پسره با یه ژست و خنده ی خز و خیل، که فکر میکرد خیلی کوله، اومد و گفت چی شده خانم؟ گفتم مشکل اینجاست که این آقا بلد نیست با این دستگاه کار کنه، و مشکل بزرگتر اینه که تو فضولی! سوسک شد و به شکل دود در افق محو شد!

3- آدم های بی ملاحظه: بعد از گفتگو با اون پسره، تکیه دادم به کنج دیوار و منتظر شدم تا این آقا، یکی یکی شماره های روی کارتش رو بزنه و وجه رو انتقال بده بعد از هزار بار چک کردن و اشتباه زدن! در همین حین، یه خانمی اومد جوری که تقریبا به من تکیه داده بود ایستاد جلوم. راه نفسی نداشتم و کلا از این که وقتی این همه جا هست یکی بیاد بچسبه بهت و وزنشو بندازه روت بدم میااااد! تا اومدم یه چیزی بهش بگم دیدم آشناست! (حالا بماند که کی!) بهش گفتم یعنی اگه آشنا نبودی، با کیفم محکم کوبیده بودم توی صورتت! (من آدم خشنی نیستما. نمیدونم توی خوابم چرا انقدر ناخودآگاه خشنم قلمبه شده بود!) بعد به جای این که فاصله بگیره و مثه آدم وایسه، شروع کرد به احوالپرسی و چرت گویی! دوست داشتم دونه دونه موهاشو بکنم و بزنم کبودش کنم در اون لحظه یعنی! انقدری بزنمش که سالها به هوش نیاد اصن :|

باقی موارد آدم های روی اعصابم بمونه برای بعد. دیگه توی نیم ساعت که نمیتوستم بیشتر از این خواب ببینم! فکر کنم از بس در عالم واقع، مراعات میکنم و با مشت نمیزنم توی صورت مقابل، از دست خودم عصبانیم :| وگرنه چرا این همه خشانت؟!