الی پریشب رفت و خواهری دیروز ظهر اومد. هر بار میاد بهش آدرس میدم که چجوری بیاد پیشم یا آژانس بگیره، اما با لوسی تمام میگه بیا دنبالم، و من هر بار هِلِک و هِلِک پامیشم میرم ترمینال. دیروز که خیلی هم گرم بود. ولی خب خواهریه دیگه. چه کنیم :) نهار رو بیرون خوردیم و آوردمش خوابگاه. فقط رسیدم لباسمو عوض کنم و برم پژوهشکده. طبق معمول جلسه با یک ساعت و نیم تاخیر شروع شد، و من گفتم باید ساعت 5 برم (با خواهری قرار داشتم) و بهم ربطی نداره. این همه هم منتظر موندیم باز برخی اساتید نیومدن!

با خواهری رفتیم یه کم خنزرجات خریدیم. ار جمله یه کیف. نمیدونم چرا کلا در مقابل خرید کیف، دست و دلم میلرزه. معتادم به خرید کیف! یعنی اگه میتونستم هر کیفی که خوشم میومد میخریدم! دیگه همه تقریبا میدونن این اخلاقمو. این مرضم به حدیه که مثلا به کیف بقیه هم رحم نمیکنم! از جمله اون کیف چرم شاجان :دی مثل این کلاغا که تا یه چیز براق میبینن میرن دنبالش، منم با دیدن کیف، عنان از دست میدم! :دی خلاصه که منو میبینید کیفاتونو محکم بچسبید :))

جدیداً هی برام از در و دیوار خواستگار میاد! نمیدونم چه خبره. کائنات میخوان منو شوهر بدن انگار! ولی هر چه از کائنات اصرار، من بیشتر الفرار! :)

9 صبحه اما توی فکرم که شام برای خواهری چی بپزم که دوست داشته باشه.

باید تا آخر مرداد، پیشینه کار پژوهشکده رو تحویل بدم اما هیچچچچچچی ننوشتم هنوز! الان وقتش نبود که درگیر این جور مصیبتی کنم خودمو! با یه دست چندتا هندونه برداشتم یه چه گندگی! البته برنداشتم! گفتم بر میدارم و حالا موندم توش! اینجوری بگم بهتره! :دی