دیروز بعد از مدتها دیدمش. آخرین بار نگران بود و از استرس های والد شدن حرف میزد و این که اگر فرزندش پسر باشد میداند چه وظایفی در قبال او دارد اما اگر دختر شود گیج و سردرگم است و خیلی نمی داند با دخترها باید چطور برخورد کرد. کاری که در آن شرایط از دستم بر می آمد خریدن یک کتاب راهنمای تربیت فرزند بود تا کمی حس کنترل پیدا کند. میگفت خیلی دلم دختر میخواهد اما نگرانم.

دیروز وقتی دیدمش چشمانش برقی زد و با ذوق گفت «راستی بهت گفتم پسره؟» من هم نیشم تا بناگوشم باز شد و گفتم «نه! من دلم دختر میخواست». گفت خودش هم دلش دختر میخواسته اما خانم دکتر صدایش زده و گفته «همونی شده که میخواستی!» فکر میکرده خب یک پدر، آرزویش پسر شدن فرزندش است!

حالا من میتوانم دیگر در برابر وسوسه خرید لباس برای این نی نی جان مقاومت نکنم و با دانستن جنسیت نی نی جان، بروم ساعت ها در فروشگاه های البسه نی نیان بگردم و برای برادرزاده جان 2* خرید کنم :) هرچند اگر دختر بود دستم خیلی خیلی بیشتر باز بود و ذوقم دوچندان! شایدهم سه یا چهار چندان! :)

* مطلع هستید دیگر؟ من یک برادر زاده جان مذکر دیگر هم دارم. از برادر بزرگترم!

پ ن 1: یکی از نگرانی های ما و خانواده برادر جان و زن برادر جان، وجود بچه ایست که برادرجانم میشود شوهر عمه جانش، اما به شدت به این شوهر عمه جانش وابسته است و اگر در حضور او، بچه ای را بغل کند یا به او توجه کند، خودش را میکُشد و زمین و زمان را به هم میریزد تا وقتی که شوهر عمه جانش، توجه خود را از آن بچه بینوا برداشته و فقط به او توجه کند! و در این راه از استدلال های جالبی هم استفاده میکند! مثلا این که «بدیمش مامانش وگرنه گریه میکنه ها عمو جون!!!» یا «عمو تو بلد نیستی، بده به مامانش، یه وقت میندازیشا!!» ایشان در حضور شوهر عمه جانش، حتی بغل پدر و مادرش هم نمی رود، سوار ماشین خودشان نمی شود، موقع غذا باید کنار شوهر عمه جانش بنشیند، و از هیچ کس هم البته به اندازه شوهر عمه جانش حرف شنوی ندارد!

پ ن 2: امشب با خواهر جان، برادر جان و زن برادر جان (و نی نی جان فندقی اش!لبخند) میرویم کنسرت.