یه حس عجیب دارم که تهش حزن داره. انگار دلم نمیخواد بذارم و برم خونه. انگار که دلم تنگ بشه برای اینجا موندن یا همچین چیزی. یا انگار که بدونم یه سفر طولانی دارم و نمیدونم قراره برگردم یا نه.
حالا اگه رفتم و پخ پخ شدم و دیگه برنگشتم نگید بهش الهام شده بود و مرحومه خودش میدونست انگار! :دی دیگه ازین خبرا هم نیست ولی خب یه همچین حسی دارم.
امروز حتی وقتی صبح زود رفتم دانشکده، و نامه های مدیر گروه برای داورهای پروپوزالم رو گرفتم، همین حس رو داشتم. البته چون هنوز استاد راهنمام، اوکی نهایی رو نداده، نتونستم نامه ها رو ببرم برای اساتید، و کارم میفته برای بعد از عید.
یکی بیاد وسایل منو جمع کنه نِـــــ مــــی خـــــــــوام بِـــــــــ رم!