بچه های قدیمی دبیرستان، رو دور هم جمع کردم. یه گروه ساختم توی تلگرام و یکی یکی اضافه شدیم. شدیم بچه های شلوغ انتهای ردیف وسطی کلاس! همون بچه هایی که معلما رو به ستوه میاوردن! و من که وسط این بچه های شلوغ، مثه نخود سیاه، تابلو بودم! شاگرد زرنگ کلاس که همش در حال شیطونی و تقلب رسونی به بچه ها بود و معلما جرات نمیکردن بهش حرفی بزنن :دی

یه عالمه عکس با هم به اشتراک گذاشتیم با تیپ های داغوووون! :دی خیلی نوستالژیک بود. ولی با دیدنشون حسابی دلم رفت. بغض کردم. چقدر اون موقعا بی دغدغه بودیم. البته شاید اون موقع هم دغدغه هامون متناسب سنمون ببود، نمیدونم.اما چقدر ساده بودیم، پاک بودیم، بی گناه بودیم، چقدر رنج های کمی دیده بودیم، چقدر هیجاناتمون شدید بود، هم شادییهامون پررنگ بود، هم غصه هامون. به ترک دیوار میخندیدیم و پا به پای اشک دوستانمون، اشک میریختیم. مثه الان دامنه هیجاناتمون محدود نبود. انقدر بازداری نداشتیم. نمیتونستیم خودمون نباشیم، تظاهر نداشتیم. خواسته هامون کوچیک بود و انگیزه هامون زیاد. این همه حرص و جوش و استرس نداشتیم. بیشتر توی الان زندگی میکردیم تا فردا. حتی عجله هم نداشتیم که این روزا سریع تر بگذره و بزرگ بشیم. این همه مسئولیت نداشتیم. داغ ندیده بودیم.

فکر میکردم با دیدن این عکسا و یاداوری خاطرات گذشته حس خوبی پیدا میکنم، اما شدیداً دلم گرفت و حسم بد شد. انگار یاداوری خاطرات، حتی از نوع خوبش هم خوب نیست! خاطره ها آدمو دیوونه میکنن.