بعضی وقتا انقدر توی زندگی غرق میشی که یادت میره ازش لذت ببری. حتی یادت میره کی هستی. یادت میره خودتو دوست داشته باشی. یادت میره به خودت افتخار کنی. فقط مدام میکوبی تو سرش و سرزنشش میکنی، برای اشتباهات ریز و درستش، برای چیزایی که توان یا آگاهی یا تجربه لازم برای مواجهه باهاش رو نداشتی یا بلد نبودی. بعضی وقتا زیادی فکر میکنی و یادت میره حس کنی. چون اینو هم بلد نیستی. و چون بلد نیستی، حتی وقتی داری فکر میکنی به خودت حال میدی و کمتر بهش خرده میگیری و سعی میکنی دوسش داشته باشی، بازم بلد نیستی!
پ ن: خر در ادبیات من، موجودیست بسیااااااااااااااااااار دوست داشتنی، انقدری که دیوانه ات کنه! اگه به یکی بگم خر، خیلی باید ذوق بکنه یعنی :دی
مامانِ جناب خواستگار زنگ زد :| گفت بهش بگم دلیل اصلیم برای جواب رد چیه :| توضیح دادم که به پسرش هم گفتم چرا. گفت یعنی نمیشه تجدید نظر کنی؟ اصرار و اصرار که باز میخواییم بیاییم خونتون :| آخرش در حالی که کم مونده بود گریه کنه، گفت باشه حرفاتون رو به پسرم میگم تا خودش باهاتون صحبت کنه دوباره :|
بعد جناب خواستگار پیام داد که «حس کردم اینجوری به مادرم گفتی که دلش نشکنه :| میشه بگی دلیل اصلیت چی بوده؟»
خسته بودم از کار! هی به خودم میگفتم این یه ذره رو هم تموم کنم و بعد بخوابم. خوابیدم! نیم ساعت! انگار همه ی آدم هایی که ازشون بدم میاد یا رفتاراشون روی اعصابمه یا به زور تحملشون میکنم، توی خوابم با هم جمع شده بودن یه جا تا کلافم کنن!
1- آدم های گیج: یکی از اقوام بود که توی صف عابر بانک، پشت سرش ایستاده بودم. میخواست یه کاری انجام بده که بلد نبود و سه ساعت وقت گذاشتم براش توضیح دادم و آخر نفهمید و کار خودش رو کرد.
2- آدم های فضول و کرم ریز: یه پسره با یه ژست و خنده ی خز و خیل، که فکر میکرد خیلی کوله، اومد و گفت چی شده خانم؟ گفتم مشکل اینجاست که این آقا بلد نیست با این دستگاه کار کنه، و مشکل بزرگتر اینه که تو فضولی! سوسک شد و به شکل دود در افق محو شد!
3- آدم های بی ملاحظه: بعد از گفتگو با اون پسره، تکیه دادم به کنج دیوار و منتظر شدم تا این آقا، یکی یکی شماره های روی کارتش رو بزنه و وجه رو انتقال بده بعد از هزار بار چک کردن و اشتباه زدن! در همین حین، یه خانمی اومد جوری که تقریبا به من تکیه داده بود ایستاد جلوم. راه نفسی نداشتم و کلا از این که وقتی این همه جا هست یکی بیاد بچسبه بهت و وزنشو بندازه روت بدم میااااد! تا اومدم یه چیزی بهش بگم دیدم آشناست! (حالا بماند که کی!) بهش گفتم یعنی اگه آشنا نبودی، با کیفم محکم کوبیده بودم توی صورتت! (من آدم خشنی نیستما. نمیدونم توی خوابم چرا انقدر ناخودآگاه خشنم قلمبه شده بود!) بعد به جای این که فاصله بگیره و مثه آدم وایسه، شروع کرد به احوالپرسی و چرت گویی! دوست داشتم دونه دونه موهاشو بکنم و بزنم کبودش کنم در اون لحظه یعنی! انقدری بزنمش که سالها به هوش نیاد اصن :|
باقی موارد آدم های روی اعصابم بمونه برای بعد. دیگه توی نیم ساعت که نمیتوستم بیشتر از این خواب ببینم! فکر کنم از بس در عالم واقع، مراعات میکنم و با مشت نمیزنم توی صورت مقابل، از دست خودم عصبانیم :| وگرنه چرا این همه خشانت؟!
بخاطر همین مشکل بالا، یه پوزیشنِ Velowization هست که باش راحت ترم و لپ تاپ رو میذارم روی شکمم و باش کار میکنم! در یه زاویه ای که لبه پایینی لپ تاپم روی شکممه و نصف وزنش میفته روی شکم بدبختم! حالا چرا باز اینا رو گفتم؟ چون توی همین لبه پایینی لپ تاپم، فیش هندزفری میچپونم، و فیشه قلمبه میشه و فرو میره توی شکم بیچاره! (اینجا میخواستم یه اصطلاحی رو به کار ببرم ولی خب لو میرفت که کجایی ام!) حالا این که فیش ها هی خراب میشن به درک، هی دایره های کبود کوچولو روی شیکم بیچاره شکل میگیره :| تازه به همینم ختم نمیشه، بعد برای استراحت لپ تاب رو به حالت L روی پهلوش میخابونم، و یه فیلم میبینم و دوباره ادامه ماجرا :| (هولدن اینو هم به لیست کارای خزم اضافه کن :دی)
آدمیزاده دیگه. مجبوره سازگار بشه برای بقا! بله!
یادمه اولین بار که خواهری اومده بود خوابگاه، با تعجب اومد و گفت «دیدی یه گربه توی آشپزخونه ست؟!» گفتم خب؟ منتظر بودم یه چیز عجیبی در مورد گربِهه بگه. مثلاً این که دم نداشت. یا خیلی قیافه عجیبی داشت! بعد خواهری باز گفت «خب یه گربه توی آشپزخونه ست!» بعد از چندبار تکرار تازه فهمیدم چه خبره! براش حضور این گربهها انقدری عجیب بود که انگار ما توی آشپزخونه، سگ دیده باشیم! خلاصه کلی خندیدیم.
همین گربهها خیلی وقتا مایه سرگرمی ما میشن. بخصوص یکیشون که خیلی شیطونه و همیشه چند نفر در حال فیلمبرداری از شیرینکاریهای این فسقلی هستن. همیشه در حال بالا رفتن از سر و کول خواهرشه و به تمام معنا بیشفعاله! اینم بگم که ما کل گربههای اینجا رو میشناسیم. هم جنسیتشون رو میدونیم و هم نسبتهاشون با هم! :دی دقیقا میدونیم کی بابای کیه. کی خواهر کیه. به لطف بچههای دامپزشک خوابگاه هم، هروقت یکیشون مریض میشه یا آسیب میبینه، بهترین خدمات بهشون ارائه میشه. حتی چند مورد بستریشدنهای چند روزه توی بهترین بیمارستانهای دامپزشکی شمال شهری داشتیم :دی کلا این که گربهای رو ببینی که آنژیوکد توی پاشه (دست؟ پا؟ :|)، طبیعیه در خوابگاه. این یعنی تحت درمانه.
الان گربه کوچولوئه نیست و دلمون برای شیرینکاریهاش تنگ شده. یکی از بچهها اونو برای تعطیلات تابستونی با خودش برده خونه (همچین خدماتی هم ارائه میشه بهشون :دی) و خواهرش میتونه یه نفس راحت بکشه در غیابش.
بابای این گربه کوچولو، ازون دون ژوان هاست! به همهی گربههای خوابگاه نظر داره و هزار بار در حال انجام کارهای خاک بر سری با گربههای مختلف رویت شده. حتی یه بار افتاده بود دنبال دختر بزرگ خودش، و من و دوستم داد میزدیم «کثافت این که دیگه دختر خودته، بهش رحم کن!» ولی خب گربهی خوش تیپیه. خوش قد و بالا و قویه :دی (نه مثه اون گربه گندهای که شبیه شیرهای خسته است و همیشه توی راهپلهها یا جلوی درب ورودی دستشویی خودشو کاملاً ولو میکنه و نمیذاره رد بشیم!) بیش فعالی این گوبه کوچولوی ما هم به باباش رفته! خداوند به آیندگان رحم کند!
جالبترش بچههاییه که این گربهی دونژوان از گربههای ماده مختلف با نژادهای مختلف داره! بچههای دورگه و رنگارنگی که هر کدوم اخلاقهای خاص خودشونو دارن. مثلاً خواهروبرادرهای ناتنی همین گربه کوچولوئه از یکی از گربههای ماده خوشگل خوابگاه، برعکس خودش خیلی ترسو هستن و همیشه زیر بوتهها قایم میشن و تا میبیننت در میرن!
پارسال برای کنترل زاد و ولد و گسترش این گربهها، در یک اقدام انتحاری، اغلبشون رو عقیم کردن!
خیلیوقتا صبحها که میری چایی بذاری، میبینی همه دارن توی آشپزخونه با چشمهای پف کرده و خمیازههای بلند و کشدار، گله میکنن و فحش میدن به این گربهها چون نذاشتن شب گذشته بخوابن! از بس که با اصوات بلند ناشی از کارهای خاک بر سری این گربهها که دارای نوسانهای شدیدی هم هست، مواجهیم و هربار با حالت سکته از خواب میپریم! دیشب یکی از همین شبها بود. الان دقیقاً فهمیدید قیافم در همین لحظه چه شکلیه دیگه؟
بعضی وقتا مدت ها منتظر یه اتفاقی و کلی برای اومدنش هیجان داری، وقتی به وقوعش نزدیک میشی، توی دلت یه خوشحالیه و وقتی موقعش میرسه، دقیقا حست برعکس میشه.
یه حس گند بسیاااااااار بد دارم که غیرمنتظره بودنش انگار آزاردهنده ترش میکنه.
در برابر هر زنی که فقط زیباست، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است! زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهنِ تمام ِمردان است، اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل، می شود! عادی و گاهی هم کسالت بار.
آروین د. یالوم/وقتی نیچه گریست
روزها و ماه های اول ازدواج همه چیز قشنگ است. ذوق رسیدن و پیداکردن شریک زندگی آنقدر زیاد هست که تفاوت ها و دلخوری ها به چشم نیایند. گذشت هامان خیلی عمیقند. چشم پوشی هامان خیلی زیادند.
ولی آدم ها برای هم عادی می شوند. به معجزه ازدواجمان عادت می کنیم. خوبی های شریک زندگی مان به چشممان وظیفه می آید و آن وقت است که دلخوری ها کم کمک راه خودشان را به حریم زندگی باز می کنند.
هرآدمی ضعف هایی دارد، فرق هایی دارد، اختلاف سلیقه ها و اشتباه هایی هست که این دلخوری ها را می سازد. اصلا این تفاوت روحیات و نگاه ها که زمینه ساز دلخوری ها می شوند لازمه رابطه انسانی است.
اما چه اتفاقی می افتد که زوج عاشق ده سال پیش می شوند زن و مرد تنها و سرخورده امروز؟
به نظر من دلیل اصلی خراب شدن رابطه ها همین دلخوری های ریزه ریزه است. ناراحتی ها و انتظاراتی که آرام آرام، ریز ریز، روی هم جمع شده. به چشم نیامده و هی تلنبار شده و رسیده به اینجا. انگار با یک چاقوی کوچک هی روی درخت رابطه خراش انداخته باشیم. خراش ها آن اوایل کوچک و سطحی است. به چشم کسی نمی آید و هیچ کدام از طرفین هم زحمتی برای مداوایش نمی کشد. ولی وقتی به خودمان می آییم که ماه به ماه و سال به سال روی هم جمع شده و با درخت زندگی مان کار چند تبر عمیق را کرده است...
این دلخوری های ریز ریز را پیدا کنیم!
مثلا همسر شما روی سر وقت رسیدن حساس است. از آن طرف شما بی خیال و سرخوشید و اغلب دیرتر از وقتی که باید حاضر می شوید. هربار که قرار است دوتایی به جایی بروید یا همسرتان جایی منتظرتان است این تاخیرهای شما آزارش می دهد و شکایت می کند. در ظاهر به نظر می آید که چند دقیقه غرغر کرد و تمام شد. اما فقط همین نیست. آن خراش کوچک افتاده است. دفعه بعد و دفعه های بعد هم که با دیرحاضر شدنتان ناراحتش کنید خراش عمیق تر می شود. بعد دوسه سال شاید یکی از زخم های عمیق رابطه تان را از تاخیرهای چنددقیقه ای ساده خورده باشید.
همسر شما روی صبحانه حساس است. دوست دارد وقتی از خانه بیرون می رود همسرش بیدار باشد. میز چیده باشد. شما خواب صبح را به همه چیز ترحیج می دهید و در ظاهر فکر می کنید همسرتان هم بالاخره با این وضع کنار آمده. شاید به ظاهر کنار آمده باشد. شاید دیگر غرغر نکند و اصرار نداشته باشد. اما هر روز که دارد تنهایی در خانه را باز می کند تا به محل کارش برود و کسی نیست که لقمه ای دستش بدهد، یک خراش کوچک روی تنه درخت رابطه تان می افتد. سه چهار سال بعد ممکن است این خراش خیلی عمیق شده باشد.
همسر شما روی حرف زدنش حساس است. دوست ندارد کسی حرفش را قطع کند. برعکس شما آدم عجولی هستید، بارها وسط کلامش پریده اید و بعد عذرخواهی کرده اید. مساله خیلی ساده است. مسخره است اصلا. اما باوجود اینکه به چشم کسی نمی آید، همین خراش های کوچک هربار دارد به جان ارتباط کلامی تان می افتد و دوسال بعد نمی فهمید چه شد که اینقدر کم با هم حرف می زنید...
همسر شما به سر وقت حاضر بودن غذا حساس است...
به دستبخت خوب...
به رفت و آمد با فامیل ...
به مرتب بودن همسرش...
به تلفن حرف زدن های طولانی...
از عمد نمونه های کوچک را مثال زدم. درست کردن مشکلات و اختلاف نظرهای عمیق پیشکش. بیایید فعلا جلوی این خراش های کوچک را بگیریم!
دلخوری های ریزریز زندگی شما چیست؟
زنها در زندگی خود چگونه مردی می خواهند : (از نگاه نظریه شخصیت شناسی ارکتایپی بولن - یونگ )
هرا : مردی میخواهم که متعهد به من باشد و بتوانم زندگی خود را با او بنا کنم و همواره درکنارم باشد و ترکم نکند
دیمیتر : مردی میخواهم که دوستش داشته باشم و به او محبت کنم و بتواند پدر مناسبی برای فرزندانم باشد کسی که بتوانم همه کاری برایش انجام بدم
پرسفون : مردی قدرتمند میخواهم که بتوانم به او تکیه کنم و احساس امنیت کنم کسی که حواسش به من باشد و اجازه ندهد کسی به من برساند
آتنا : مردی میخواهم که استقلال داشته باشد و اگر لازم بود بتوانم به او تکیه و اعتماد کنم کسی که شخصیت داشته باشد و حقوق و مرزهای من را به رسمیت بشناسد
آرتمیس : مردی میخواهم که بتوانم با او راحت باشم و صمیمیت داشته باشم کسی که به خواسته ها و شخصیت من احترام بزارد و وارد حریم خصوصی من نشود
هستیا : مردی میخواهم که با حضورش در زندگی من آرامش و خلوت من را از بین نبرد.
و البته توجه به یک نکته بسیار مهم است: اگر افراد می توانستند یاد بگیرند که آنچه برای من خوب است لزومی ندارد برای دیگران هم خوب باشد، آن گاه دنیای شاد و خوشایندتری می داشتیم. دنیای مطلوب من اساس و شالوده ی زندگی من است و نه اساس زندگی دیگران. علاقمندی و طرز تفکر خودمان را به یکدیگر تحمیل کنیم.
هوا به شدت گرم بود و بستنی هامون زود آب شد و چند باری هم چکه کرد روی لباسم و ضایع بازاری بود خلاصه :| بعدش هم یه آبمیوه طبیعی مخلوط میوه ها سفارش دادیم که من هیچ طعمی به جز هندوانه حس نکردم، و ظاهرش هم چیزی جز هندوانه نبود :|
نمیدونم از گرما بود یا دودهای توی کافه، وقتی برگشتم حالم بد شد و افتادم! خیلی هم گرسنه بودم اما نتونستم پاشم چیزی بخورم.
هنوزم خوب نیستم. بهانه ای شده برام که به خودم تخفیف بدم و کارامو انجام ندم و بشینم یه بند فیلم ببینم :|
برای هدایت شدنم دعا کنید.
یه وقتایی یه سری اتفاقات زندگیت، همیشه و همه جا یقتو میگیره. انگار نمیتونی ازشون خلاص بشی. گاهی یه اتفاق ساده، انقدر کش دار میشه که باورت نمیشه و از شدت مسخرگیش خنده ات میگیره!
- اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
- بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
- تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
- خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
- فروردين ۱۳۹۶ ( ۲ )
- اسفند ۱۳۹۵ ( ۵ )
- بهمن ۱۳۹۵ ( ۵ )
- آذر ۱۳۹۵ ( ۴ )
- آبان ۱۳۹۵ ( ۳ )
- مهر ۱۳۹۵ ( ۵ )
- شهریور ۱۳۹۵ ( ۱ )
- بهمن ۱۳۹۴ ( ۲ )
- دی ۱۳۹۴ ( ۶ )
- آذر ۱۳۹۴ ( ۵ )
- آبان ۱۳۹۴ ( ۲ )
- مهر ۱۳۹۴ ( ۴ )
- شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )
- مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
- تیر ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
- خرداد ۱۳۹۴ ( ۲ )
- ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۲ )
- فروردين ۱۳۹۴ ( ۱ )
- اسفند ۱۳۹۳ ( ۳ )
- بهمن ۱۳۹۳ ( ۶ )
- دی ۱۳۹۳ ( ۲ )
- برگ گل
- سیاه چاله
- غر زن
- شاجان
- آرام. الا
- آرزو
- باران پاییزی
- پرشکوه
- جوگیریات
- چی نپوشیم
- حراف بانو
- دکترانوشت
- دکمه
- دل شاد
- روان پریش
- فاطمه
- فاطیما
- لذت کمتر داشتن
- نیکولا
- هرمیون
- هفتگ
- هولدن
- یاسمن
- خودمونی. منیژه مشاور
- گاه گدار یک روانشناس پاره وقت. الی
- دکتر ربولیی حسن کور
- بداهه های امیر حسین
- وبلاگ گروهی یک ربع مانده
- هیس
- پسر ترشیده
- هذیانهای یک آقای مثلا نویسنده
- آقای صفر و نیم
- بوی سیب میدهی دختر