سه شنبه های لعنتی

روزهای سختیه

هرهفته سه شنبه حالم خرابه. هم میدونم و هم نمیفهمم چرا

مشغولیت روزها هم خوبه هم بد

گاهی جونی ندارم واسه مراجعانم بذارم

گاهی بودنشون حالمو بهتر میکنه

امروز تعطیل بودم بخاطر کرونا اما باز هم اون حال

و اون خواب طولانی لعنتی

و تاتها

و اون جان دو

همه شون کلافه ام میکنه

هرروز اینه

تشویش و بغضی که خاک میشه و جاش لبخند میاد

یه سوشال رول حال بهم زن

 

  • دخترک ...
  • سه شنبه ۶ اسفند ۹۸

آشفتگی

مدتیه دارم با آشفتگی کلنجار میرم

روزهای کاری شلوغ

وقتی که واسه خودم نمیمونه

و شاید ترس از اینکه بیکار بنشینم و هی فکربیاد و فکر

انگار ازین رها شدن بیزارم

مثل بادکنکی که نخش از دست یه بچه بیرون اومده و هرلحظه به یه سمتی میره و به جایی وصل نیست

ترس از اینکه این بادکنک به یه چیزی بخوره و بترکه

مگه اینکه بادکنک نباشم

پرستو باشم و بال پروازی داشته باشم

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۸

چه عنوانی بذارم!

هفته ای که گذشت پر از اتفاق بود اما نمیدونم چرا بی حس شدم به بعضی چیزها یا استرسشو انکار میکنم! شنبه جلسه پیش دفاع داشتم و هرچی تلاش کردم که کمی مطالعه کنم و وقت بگذارم و به سوالاتی که ممکنه ازم بشه فکر کنم نتونستم! به سختی تا دقیقه 90، پاورپوینتم را آماده کردم و رفتم دانشکده. استاد راهنمای محترم حتی پیش از جلسه، یک گفتگوی کوتاه با من نکرد که توصیه ای بکنه فقط بهم گفت «ساعت 2 خودمو میرسونم و پرید توی اتاق جلسه اش!»

داورها یکی یکی اومدن و نشستن و من رو نگاه میکردن و توی چشماشون این سوال بود که پس استادای خودت کجان. یکی از مشاورها نیومد و بالاخره با حضور جناب راهنما جلسه شروع شد. وقتی توی یک مسیر هنوز کوچیکی و میخوای خلاف جریان آب شنا کنی، به جز جریان آب باید منتظر خیلی چیزها باشی. نمیدونم ملاک تعیین این داورها چی بود ولی چیزی که توی اون جلسه 2-3 ساعته دیدم این بود که هیچکدوم از این 7 استاد گرامی، نفهمیدن چی به چیه و سردرنیاوردن از کار. و این برای من یه تاسف عمیق داشت که نتونستم حتی چند بار سرمو به نشونه ناامیدی ازشون، تکون ندم!

بعد همین طور توی افکار خودم غرق شدم. یاد روزی افتادم که رفته بودم پیش مدیر گروه و میخواستم اجازه بده که استاد راهنمام رو از یه گروه دیگه و یا حتی دانشگاه دیگه انتخاب کنم. بهم گفت نمیشه چون در چندسال گذشته ما این اجازه رو دادیم اما بقیه گروه ها با ما نگرفتن! اصرار کرد که فلان استاد جهت کاریش به موضوع تو بیشتر میخوره و تنها گزینته. قبول کردم و با خودم گفتم مشاورها رو فلانیو بهمانی انتخاب میکنم عوضش! پیش استاد راهنما رفتم و بهم گفت من به شرطی قبول میکنم که ایکس مشاورت باشه! هرچی اصرار کردم گفت شرطم اینه. پذیرفتم و نزد ایکس رفتم. گفت من از کار شما سردرنمیارم و در تخصصم نیست، اگه میخوای من باشم ایگرگ هم بشه مشاور دومت حداقل :| و من هرچی سعی کردم نتونستم این گروه رو متقاعد کنم. کمر همتم رو بستم که خودم انجامش میدم و از کسی کمک نمیگیرم به جز کریس و کیز! (دو تا محقق مهمی که توی اون زمینه میشناختم)

به خودم اومدم و دیدم علیرغم راه سختی که تنهایی اومدم، با آدمهایی طرف هستم که توی این زمینه بیسوادن، حتی اگر متخصص خوبی در حوزه خاصی باشن و با این حال ابراز نظر میکنن. و بدتر از اون، اینه که باید برای به دست آوردن نظر این آدمها و گرفتن تاییدشون، ساختار کارم رو به زحمت تغییر بدم و به این فکر کنم که نهایتش نسخه ای که چاپ میکنم و به دانشگاه و بقیه میدم، نسخه اولیه خودمه و نه نسخه تغییر داده شده بر اساس نظر این علما!

نمیدونم چجوری باید در حدود یه ماه و نیم، این کارو انجام بدم، اون هم وقتی میدونم غلطه. و این ناامیدی وقتی بیشتر میشه که به کامنت استادم روی صورتجلسه دفاعم نگاه میکنم که نوشته : «کولرها و پرده اتاق دفاع تعویض شود»

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۵ تیر ۹۶

بی معرفتی من

چندسال پیش توی دنیای مجازی با کسی اشنا شدم که مقالاتمو خونده بود و یه دنیا سوال داشت. هرروز که ایمیلمو باز میکردم با سوالات این فرد مواجه میشدم و باحوصله جواب میدادم. هیچوقت نفهمیدم این اقا که حدود 70 سالشه دقیقا چیکارست اما حس کردم درسته و قابل اعتماد. هرچی سعی کرد متقابلا کمک من رو جبران کنه نپذیرفتم. کتابش که چاپ شد دو نسخه برام فرستاد. با اینکه خودش ساکن امریکاست چندبار بهم زنگ زد و تشکر کرد. من واقعا حس نمیکردم کمک خاصی کرده باشم اما هنوز هم این ادم قدردان و بامعرفته و من بی معرفت!

مدام توی تلگرامم برام پیامای انرژی مثبت میفرسته و من حتی نمیخونم!

Harati

  • دخترک ...
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

بهترین روز زندگی

شاید باید این پست رو دیروز مینوشتم اما لمس و ثبت یه سری چیزها مثه عکس گرفتن از اون زیبایی، در وقتیه که داره اتفاق میفته. حسشو خراب میکنه.

دیروز برام روز خاصی بود. نمیتونم بگم روز خوب یا بد. روزی پر از افت و خیز. روزی که شاید بهترین روز زندگیم بشه. روزی که هم درد داشت هم شادی. هم غصه داشت هم اشک شوق. روزی که حس کردم خدا یه نظر دیگه بهم انداخته و آغوششو برام باز کرده.

دیروز هیجانات زیادی رو تجربه کردم، بهت، بی حسی، شادی بی وصف، حس حماقت، حس بزرگی، غم عمیق، امید، ترس خیلی زیاد... خیلی چیزها. نمیدونم اسمشو چی بذارم که بتونم خوب منعکسش کنم.

دیروز برام روزی بود که حس کردم سال 96 میخواد برام بهترین سال زندگیم بشه. امیدوارم فراموشش نکنم و لابلای روزمره های زندگیم گمش نکنم.

فکرش رو که میکنم میبینم ازین روزها کم توی زندگیم نیومده، اما گاهی ندیدمش یا شرایط جوری بوده که اگر هم دیدم، نتونستم بگیرم و ولش نکنم.

موقع نوشتن این پست هم حس های مختلفی توی دلم میاد و میره. مثه ترسی که الان توی وجودم نشسته. برای خودم عجیبه، خیلی عجیب. برای منی که آدم هیجانی ای نیستم، حس عجیب و خاصیه. انگار همه وجودم منتظر یه اتفاقه که نمیدونم چیه. انگار سیستم FFFS بدنم پرکار شده و غدد فوق کلیوی ام هرچی داشتن روونه کردن توی خونم!

امیدوارم بتونم این زیبایی رو حفظ کنم. امیدوارم بتونید روزهای خوب زندگیتون رو پیدا کنید. منظورم روزهایی که شادید یا توش به موفقیتی میرسید نیست، وقتی تجربش کنید میفهمید که این روز همون روزه. این روز میتونه حاصل یه اتفاق بد باشه یا حتی بدترین اتفاقی که میتونه براتون بیفته. کاش انقدر قوی باشیم که بتونیم خوبی اون روزها رو درک کنیم. نمیتونم دعا کنم که ازین روزها توی زندگیتون زیاد باشه چون گاهی دیدن زیباییش خیلی سخته، اما امیدوارم وقتی براتون اتفاق بیفته که حتما زیبایی و آرامش بی وصفش رو درک کنید. دلتون آروم و لبتون خندون :)

  • دخترک ...
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

خاطره

بیست و یک سالم بود. شیطون و پرانرژی. سال آخر کارشناسی بودم و دنیا با همه ی ناملایماتِ گاه گاهش برام شیرین بود. شب عید بود. بابا اخماشو توو هم کرده بود و سر سفره هفت سین نمیومد. توی اتاق من پشت کامپیوتر نشسته بود و خودشو مشغول نشون میداد. اولین بار بود که قرآن به دست و با ذوق، با اون پول هایی که لای صفحات قرآن گذاشته بود، بالای جمع حضور نداشت. مامانم زن مغروریه، حتی جایی که مقصره عذرخواهی نمیکنه. هرچی تلاش کردم قانعش کنم که بره پیش بابا، نرفت که نرفت. رفتم پیش بابا و باهاش حرف زدم. باهام درددل کرد و برای اولین بار حرفایی رو بهم زد که گفتنش براش خیلی سخت بود. انگار سالها روی دلش مونده بود. چیزهایی که حتی شاید واقعیت نداشتن و دلخوریا و لوس بازیای خودش بود، ولی اینکه به من بگه برام خیلی ارزش داشت. قربون صدقه اش رفتم و قانعش کردم که برداشتش اشتباهه. هرجوری بود راضیش کردم بشینه سر سفره و با مامان آشتی کنه. مثه بچه هایی که از بس گریه کردن خسته شدن، پای سفره، روی مبل خوابش برد! و من هم تا میتونستم این صحنه رو با دوربینم ثبت کردم.

این آخرین عکسی بود که از بابا گرفتم. سیزده روز بعد، جوری بی سر و صدا از بینمون رفت که هنوز هم نبودنش رو باور نمیکنم. با حسرت جای خالی خوشحالیش توی روزای خوب زندگیم، موفقیت هام، و جای خالی آغوش گرمش، وقتهایی که بهش خیلی نیاز داشتم. لمس انگشتای کوتاه و تپلی و نرمش که گرفتنشون برام یه لذت عجیب داشت. حسرت دیدنِ دوباره ی شیطنت ها و شوخی ها و قهقهه های بعدش



  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۶

ضدحال

عقد خواهری به هم خورد. پدر داماد مریض شده و حالش اصلا خوب نیست. وسایلمو جمع کرده بودم که امروز راه بیفتم برم خونه. لباسم روبروم آویزونه و شده آینده دق.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵

مردا فرق میکنن؟

یک هم اتاقی دارم که بسیار یه دندست و حرف همیشه حرف خودشه

دیروز میگفت خیلی دلم برای آقای فلانی میسوزه

پرسیدم چرا

گفت میخواد ازدواج کنه، خیلی هم دلش میخواد زودتر سروسامون بگیره ولی کیس خوب پیدا نمیکنه، هیچکدوم از آدمای دور و برش یا دوست دخترهاش، یا مناسبش نیستن یا نمیپسنده!!

گفتم خب این کجاش جای دلسوزی داره؟

گفت خب خیلی ناراحت کنندست که یه مرد بخواد ازدواج کنه اما نتونه، فرق میکنه با یه زن!

هرچی براش توضیح دادم که دلت واسه خودت و من بسوزه که حتی حق انتخابی که اون آقا داره رو هم نداریم، کوتاه نیومد و به نظرش اون خیلی مظلوم بود! خدا رحم کرده که این آقای متولد 1370، نه تنها توی دانشگاه، که توی هر کشوری هم یه دوست دختر داره که هر ترم یه سمینار شرکت کنه و بره پیشش، وگرنه از غم بی همسری تلف میشد! و باز خدا رحم کرده که یه پدری داره که خرج این سفرهای خارجیشو بده که مبادا پسرش افسرده بشه.

+ ازین که بعضی خانم ها، زیادی همیشه هوای مردا رو دارن و خودشونو یادشون میره خوشم نمیاد.

  • دخترک ...
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۹۵

عروس تر از عروس!

پنج شنبه عقد خواهره. ان شالله البته! چون تا این لحظه تقی به توقی میخوره هی میگه من اصلا پشیمون شدم نمیخوام! :دی

از جمله روز جمعه که قرار بود بیان برای خرید، اونم صبح! ولی بخاطر همینایی که گفتم شد غروب! و دیر اومدن و نرسیدن خرید کنن. فقط نذاشتن من با هولدن و دوستان بریم کوه :|

رفتیم چشم بازارو دراوردیم تا حدی و راهیش کردم رفت. چون سلیقه هامون زیاد با هم جور نیست و خودشم خسته شده بود و زیاد نگشت.

امروز رفتم برای خودم لباس ببینم. اولین لباسی رو که پوشیدم با قیمتی کذایی خریدم و همونجا هم هرچی سعی کردم نخرمش نتونستم و بعد گفتم فوقش اینو نمیپوشم چون نمیخوام از عروس، عروس تر بشم و خواهرم هم ناراحت بشه. بعدشم اینهمه پول برای یه عقد ساده؟ اینو بذارم عروسیش بپوشم و برای عقد یه لباس ساده تر بخرم. ولی فکر نکنم دیگه از چیزی خوشم بیاد یا فرصت کنم باز برم خرید، حالا پولش بماند.

الان هم میترسم با خشم خواهر روبرو بشم که چرا لباس خودت قشنگتره! هم اینکه برای عروسیش لباس به این خوبی پیدا نکنم! هم اینکه لباسم به نسبت بقیه فامیل خیلی توو چشم باشه! و هم اینکه چشم بخورم :دی

نمیدونم چیکار کنم

  • دخترک ...
  • شنبه ۱۴ اسفند ۹۵

فعال سازی رفتاری!

روزایی که تدریس دارم، با وجود خستگی، خیلی شارژترم! انقدر که میتونم وقتی غروب برمیگردم، یه عالمه کار انجام بدم! نمیدونم بخاطر دانشجوهاست یا حس خودکارآمدی یا چیز دیگه. ولی انقدر برام حس خوبی هست که دارم فکر میکنم چجوری ادامه دار داشته باشمش و حفظش کنم.

+ دیروز یکی از پسرهای دانشجو، که البته دانشجوی من نبود، توی راهرو، یه نگاهی بهم کرد و به دوستش گفت «ببین کار ما به کجا رسیده!» نمیدونستم ازین حرفش خوشحال بشم یا ناراحت!

* عنوان این پست یه روش درمانیه که هدفش افزایش تقویت های مثبت محیطی و کاهش تنبیه های محیطیه که بیشتر با انجام فعالیت های لذت بخش انجام میشه و خلق فرد رو بهبود میده، چون فرد رو از چرخه کرختی و ناراحتی و حتی افسردگی، بیرون میاره.

  • دخترک ...
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۹۵