داشتم فکر میکردم که چرا اینجوری شدم و یجورایی خودمو دعوا میکردم. خودمو تصور کردم که شبیه یه موجود خمیری، به شدت روی زمین ولو شدم و جمع و جور کردنم کار حضرت فیله! از هر طرفی سعی کنه متمرکزم کنه، از یه طرف دیگه روی زمین پخش میشم انقدر که بشم یه لایه نازک مسطح روی زمین :| و دیگه با کاردک هم نشه جمعم کرد چون قوام ندارم! تشبیه رو داشتین خداییش؟ :| این ذهن من هم با این مثال های چندشش :|

برگشتم به این خوابگاه لعنتی و روز از نو و روزی از نو. دستم به هیچ کاری نمیره. شدیدا تنبل شدم. نمیدونم هدفم چیه از خوابگاه موندن :| فقط الکی تا سحر مقاله سرچ میکنم و بعدم میخوابم. این ایلرنیکا هم که دیگه مثه سابقش نیست. نمیشه تا دلت بخواد ازش مقاله بگیری. فردا فکر کنم پولی هم میشه!

نشستم فقط اینو گوش میدم. برای سحری عدس پلو درست کردم چون همه چیز یخچالم تموم شده. کاش یکی بود میرفت برام خرید میکرد هعیییی. خواستگار محترم هم خواسته دوباره صحبت کنیم. میخوام ردش کنم اما یه کم مرددم چون خیلی آدم خوبیه. ولی عطف به همون تشبیه بالا، حس اینم ندارم. بعله :))