امشب فکر کردم. به اینکه چه گناهایی دارم. اولش به نظرم میومد که چیز مهمی نیست. که کاری نکردم که خیلی بد باشه. اما هرچی فکر کردم چیزای ریز و درشتی یادم اومد که شرمنده شدم. خیلی بده که آدم کارای بدش یادش بره. که قبح یه سری چیزا در نظرش کمرنگ باشه. میدونم بازم خیلی هاشو یادم نیومد. میدونم بازم همینارو فراموش میکنم. امیدوارم حداقل بیشتر از این خراب نکنم.

امشب واسه خیلی ها دعا کردم. حتی برای کسایی که بهم خیلی بد کردن. یه حس عجیبی بود. سخت بود. خیلی سخت... انگار که دعایی بکنی که ته دلت خیلی هم نخوای دعات برآورده بشه. انگار یجوری با این دعا خودتو له کنی. چقدر بخشیدن سخته. وقتی من نتونم ببخشم خدا چجوری میخواد کارای ما رو ببخشه؟! خیلی وقته به این فکر میکنم که میتونم ببخشم یا نه. گاهی حتی فکر میکنم بخشیدم، اما گاهی نه.

برای دوستای اینجا هم دعا کردم. برای شاجان که خودش میدونه چی خواستم، برای هولدن یه کار خوب خواستم، برای دکمه ای، برای یاسمن، برای فاطیما جون، باران پاییزی عزیز، الا، آرزو، ماهشید، فاطمه و خانم های دکتر بلاگری که اسمشون رو نمیدونم و میخونمشون. برای همه دعا کردم دلشون آروم باشه و خوشبخت باشن. امیدوارم اگه مشکلی هست که باعث میشه گاهی حال دلتون خوب نباشه حل بشه.

دلتون شاد و لبتون خندون باشه همیشه :)