این روزها لحظه های عجیبی رو گذروندم. قرار بود شنبه از پروپوزالم دفاع کنم اما استاد راهنمام رفت خارج از کشور و باز به تعویق افتاد. طلسم شده انگار این داستان!

دنبال یه کارم تا اگر قرار بود تابستون بمونم تهران، صرفه ی اقتصادی و علمی هم برام داشته باشه.

آقای «ب» امتحان جامعش رو داد و اصرار کرد که ببینمش. رفتیم حرف زدیم. پسر خوبیه ولی یه سری رفتارهاش برام عجیب بود. اما سعی میکنم تا نشناختمش در موردش قضاوت نکنم. فکر کنم اولین بار بود توی زندگیم که یکی رو انقدر معطل کردم! همیشه سعی میکنم آن تایم باشم اما این بار بنا به دلایلی نشد. خیلی احساس راحتی نکردم در برخورد باهاش، حس میکردم هر لحظه ممکنه پانیک بشه خنثی بهم گفت مغرور، مستقل، درونگرا، بی شیله پیله، آروم، و ازین چیزا ابرو فکر میکنم اگه یه کم در مورد پایان نامه ارشدم براش توضیح میدادم نظرش عوض میشد در پاره ای موارد!

انقدر کارای ریز و درشت دارم که گاهی وقتی میچسبم به یکیش، بقیه رو فراموش میکنم. در حالی که همشون مهمه و باید با هم پیش بره. البته تنبلی هم میکنما وگرنه بهتر میتونم مدیریت کنم. فکر کنم یه ایده براش دارم!

فردا قراره برم خانم دکتر «ص» رو ببینم امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشه.

کاش انقدری پول داشتم که یکی رو مثل نوچه های استادم استخدام میکردم تا به این کارای حاشیه ایم برسه. خیال باطل

فردا ماه می تموم میشه. «ک» احتمالا برمیگرده از تعطیلات، و این یعنی کلی کار دیگه که باید انجام بدم ابله

برادرزاده جان فسقل، بالاخره از بیمارستان مرخص شد. هنوز نرفتم ببینمش. داداش عکساشو میفرسته در حالی که روی سینه اش خوابیده. نمیتونم توصیف کنم چقدرررر فسقلیه، بخصوص وقتی برادر جان در کنارش میشه یه مقیاس برای فهم سایز این فسقلی!

جاست از ئه ریمایندر: نمره ی چندتا از دانشجوهامو ندادم هنوز. تا سیستم بسته نشده باید یادم باشه کاراشونو بخونم!