پروپوزال را تقریبا اصلاح کردم اما نکته های بزرگ و اصلی هنوز مانده! که نیازمند درک نظری عمیق و فکر و مطالعه ی زیاد و بی دغدغگی شدید و این جور چیزهاست. چیزی که حداقل در حال حاضر ندارم!

شدیداً نیاز دارم به آشپزی! امشب احتمالا یک پنه آلفردوی خوشمزه درست بنمایم و بدهم دوست جان میل بفرمایند :) دوست جانم، فاطمه، از آن دخترهایی ست که ... یا بهتر است بگویم از آن آدم هایی ست که این روزها، کم پیدا میشود! آخ! برای آن یکی دوست جان طبقه بالایی هم باید ببرم!

دوست جان طبقه بالایی، شیوا، این روزها کمی غصه دار شده. با همسر جانش بحث کرده و همسر جانش از این مردهایی ست که وقتی بحث می کنند، حداقل برای یک هفته غیبش میزند! :| زمانه عوض شده! یا برعکس شده! نمیدانم! تازه این شیوا خانم از آن دخترهای با سیاست و کاربلدی ست که خوب میداند باید با همسرجانش چطور رفتار کند و با پنبه سر ببرد! ماشالله خوش سر و زبان هم هست. حالا من اگر بودم که تا حالا گند زده بودم به ماجرا و طلاق گرفته بودم شاید! ولی خب هر آدمی خوبی ها و بدی هایی دارد!

پ ن : چند روزی هست که شروع به خواندن جوک های انگلیسی کرده ام. اغلبشان واقعا بی نمک هستند. مثل این:

A guy goes to see his doctor, and the doctor says, "Well, I'm afraid you have six weeks to live."

The guy says, "Oh damn, well what should I do doctor?"

The doctor tells him, "You should take a mud bath once a day for the next six weeks,"

The guy asks, "Why? Is that supposed to help?"

And the doctor says, "No, but it'll get you used to being in the ground." خنثی

نه خدا وکیلی، این هم شد جوک؟!خنثی